السلام علیک یا رسول الله السلام علیکم یا اهل بیت النبوه نزدیک ظهر هست ... هنوز به روضه نرفتم سریع حاضر میشم با محدثه میرم حرم ... بعداز نماز زیارت و خواندن قران اذان ظهر به افق مدینه بعداز نماز ظهر میبینی که همه خانمها به طرف دربهای روضه رضوان می دون ... اصلا این شوق باورکردنی نیست پشت در نزدیک به یک ساعت و اندی می ایستی تا در رو باز کنن جالبه که هر دری برای هر ملیت خاصی هست . مصر افریقا ترک ایران و ... در شماره پنج مخصوص ایرانی ها بود و معمولا اخرین دری بود که باز میشد من به محدثه اشاره کردم بریم در شماره دو مصریها اونجا هستن ما هم که پوشیه داریم معلوم نمیشه در شماره 3 اولین دری بودن که باز کردن ... ترکها اونجا بودن بعد هم در شماره دو زمین سنگ مرمر بود و لیز میگفتی همین الان لیز میخوری طی مسیر مردان وهابی ایستاده بودن ... گه گاهی نگاههای ناجوری داشتن هیچ از اون خنده هاشون خوشم نمیومد ... همه می دویدن ... دلیل این دویدنها رو تند رفتن ها رو نمیدونستیم ولی به این اعتقاد داشتیم که به رسم ادب باید آهسته گام برداریم زیر لب اذن دخول زمزمه میکردیم ... وقتی نزدیک روضه و وارد حیاط قدیمی شدیم تازه دلیل این دویدنها رو فهمیدیم خب قرار بود اون همه خانم داخل همچین فضای کوچکی بیان ، همه جا رو پرده کشیده بودن و ما فقط از دور تماشا میکردیم نه محراب نه منبر هیچی معلوم نبود ... حتی در خانه حضرت زهرا س جلو همه چی پرده های سفید کشیده بودن خواستم برم پشت ستون توبه نماز بخونم فهمیدم که دو تا ستون با ما فاصله داره و دیگه جلوتر نمیشه رفت . پشت پرده نماز خواندیم ... خیلی سخت بود ... اصلا جایی برای سجده کردن نبود ... میدونستم که میشه نمازهای مستحبی رو با اشاره خوند برای همین وقت رو غنیمت شمردم و تند تند با اشاره چشم نماز میخواندم من و محدثه نماز ظهر و عصر نخونده بودیم بعد از نماز خواندن ، زن وهابی میگفت : دو رکعت صلوة ... خروج خروج ما که اولین بارمون بود برگشتم بهش گفتم نماز خوندیم میخواهیم بریم زیارت ... یه دفعه محدثه گفت چی میگی بابا الان میگیردمون بعد هم ما رو به سمت خروج خودشون هدایت کرد یکی از استادام بهم گفته بود هر جا که فرش سبز رنگ باشه اونجا روضه رضوان هست . یه قسمتی هم فرش سبز داشت و اگه اونجا نماز میخوندی هیچی نمیگفتن ... رفتیم اونجا نماز ظهر و عصرمون رو خوندیم بعد هم هر چی میگفت برید بیرون ما هم که نمیرفتیم دلمون نمیومد اخه ،همونجا بود گفتم یا رسول الله ص این رسمش نیست اخه ما رو دارن بیرون میکنن وقتی دارن از جایی که خودت رو متعلق به اونجا میدونی بیرونت میکنن حس خیلی بدی داره ناخوداگاه بغضم ترکید و از سوز دل با حضرت رسول ص شروع کردم به درد دل کردن همش از این میگفتم تا به کی چشم انتظاری ... اینجا متعلق به شیعه هست ولی ... شاید جزو اخرین نفرهایی بودیم که از روضه بیرونمان کردن وقتی اومدیم بیرون و درها رو بستن انگار یتیم شده بودیم ... نمیدونم تاحالا حس کردید یا نه وقتی سایه پدر مادر بالا سرت نباشه هیچی برات تو دنیا اهمیت نداره امروز هم ما یتیم شده بودیم ... از خانه پدری بیرون شده بودیم دو سه تا از بچه ها رو دیدم که میگفتند بریم هتل برای ناهار بعدش بیاییم بریم بقیع اصلا حوصله غذا خوردن و رفتن به هتل رو نداشتم ولی به اصرار محدثه و اینکه اون اگه من نمیرفتم ، نمیرفت مجبور شدم برم هتل بعداز ناهار رفتیم اتاقمون و غسل زیارت کردیم و رفتیم بقیع پشت در بقیع کلی مرد و زن منتظر ایستاده بودن ، قلبم داشت میومد تو دهنم ... اضطراب شدیدی داشتم دلهره ... تو دلم اشوب بود نمیدونم چرا در و باز کردن اهسته و ارام از پله ها رفتم بالا ... همینطوری که داشتم نگاه میکردم شروع کردم به زیارتنامه خواندن ... بعدش هم جامعه خواندم ... درو میخواستن ببندن همه رو بیرون میکردن داشتم اشک میریختم که یکی از سربازهای وهابی اومد جلو پنجره یه نگاهی کرد بهم بعد هم خندید و رو به قبر ائمه کرد و تف کرد حرصم در اومده بود نمیدونستم چی کار کنم ... تو دلم صبر میخواستم از خدا یه ردیف سرباز نشسته بودن رو صندلی که ما نتونیم قبور ائمه علیهم السلام رو ببینیم موقع رفتن و بیرون کردن شده بود نمیتونستم تحمل کنم نمیخواستم هم بیرون برم ... یکی از همین سربازها که بیرون میکرد با باتونش چنان زد به بازوی چپم که داشتم از درد به خود میپیچیدم ولی دردش هم شیرینی بود دلم نمیومد برم پایین ... یکی از سربازها خیلی خوب فارسی بلد بود یه پسر شاید 23 - 24 ساله لاغر اندام بود از پشت بهم نزدیک شد ترسیده بودم ... آروم بهم گفت ... رو به قبله بشو انگار که نماز میخونی آهسته هم گریه کن ... اگه بدونن نماز میخونی بیرونت نمیکنن ... اشک هم با صدا نریز منو میگی چنان خوشحال بودم از این مژده که باورم نمیشد . هق هق خودم رو کنترل کردم ، چشمام رو پاک کردم ... رو به قبله شدم ... به حال نماز ایستادم و ادامه جامعه را میخواندم ... همه بیرون شده بودن جز من ... اونی که بهم باتون زده بود خواست بیرونم کنه ولی همین سرباز گفت داره نماز میخونه اونم رفت ... یک ربع بعداز همه اومدم پایین ... من بودم و پنجره بقیع و سرباز دلم میخواست برم بچسبم به پنجره های بقیع و زار زار گریه کنم ولی چاره ای جز سکوت نداشتم ... برای اخرین بار ... حسرت بار نگاه کردم به قبور ائمه بقیع ... دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم که بغضم شدید ترکید و صدای هق هقم همه جا رو برداشته بود سریع از پله ها رفتم پایین ... همه از زن و مرد میپرسیدن چی شد که موندی بالا ... نمیدونستم چی بگم اولین اخرین زیارت من از پنجره روبروی قبور ائمه بود ... از فردا در طرف قبور ائمه رو برای خانمها بستن ... این قصه همچنان ادامه دارد ... زیارت بقیع همه ساله نصیبتون هوای مدینه کرده ام صدای تپش های دل را میتوان شنید ... یادش بخیر ... سال گذشته همچین روزی داشتم دنبال کارام میرفتم ... بعدازظهر بود رفتم حرم زیارت ، این زیارت با همه زیارت ها فرق داشت ، میرفتم خداحافظی کنم و ازشون بخوام که کمکم کنند تا سفر خوبی داشته باشم . امسال شب میلاد و همینطور امروز که سالروز میلاد پیامبر (ص) و امام صادق (ع) هست به جای اینکه خوشحال باشم یه حالی دارم حس و حال غریبی هست از شوق و ذوق اشک سرازیر میشه ... تمام خاطرات میان و رد میشن ... مثل ادمی هستم که داره فیلم سینمایی میبینه ... تمام صحنه ها از جلو چشمم رد میشه خاطره برمیگرده به 27 اسفند 87 اولین باری که گنبد خضرا رو دیدم ... سحر بودش ... ساعت 4 بود برای نماز شب رفته بودیم حرم و بعدش هم نماز صبح و بعداز اون بریم روضه و بقیع وارد مسجد الحرام که شدم سرگیجه شدیدی گرفتم نمیتونستم اطرافم رو نگاه کنم ... مسجد دور سرم میچرخید ... اصلا باورم نمیشد بچه ها نماز شب میخوندن ولی من نمیتونستم داشتم نگاه میکردم فقط نگاه مات و مبهوت بودم نگاه میکردم و تو دل زیارت حضرت رو زمزمه میکردم ... بلند شدم دو رکعت نماز شوق خواندم نماز شکر ... شکر اینکه بالاخره رسیدم ... ازیه طرف ناراحت این بودم که من و مدینه و روضه و بقیع ... نشانی از بی نشانه نیست وقتی وارد صحن امام رضا ع میشی یه حس قشنگی داری یه شوق یه نشاط یه شادی ولی وقتی وارد مسجد النبی میشی نشاطی نداری حس خوبی داری و همش با غم همراه هست معینه کاروان پیشنهاد میده امروز طلوع رو در کنار بقیع باشیم و تو سر از پا نمیشناسی و به طرف درب خروجی حرکت میکنی مدیر کاروان رو از دور میبینی با تمام بچه ها جمع میشید تا به زیارت بقیع برید ... رو به گنبد می ایستید و زیارتنامه میخوانید ... دلت میخواد گنبد رو بگیری تو بغلت و زار زار گریه کنی رو بروی پنجره های بقیع می ایستی و به نشانه احترام سر تعظیم میاری پایین السلام علیک یا اهل بیت النبوه کاروان قدم زنان زیارت نامه میخواند ... ساعت تقریبا 8 صبح هست ... درهای بقیع باز میشود حق ورود نداری ... دلت میشکند ... همچنان با حسرت به مردهایی که داخل بقیع می شوند نگاه میکنی و به مدیر کاروان میگی : خوش به حالتون ... الان دلم میخواد پسر بودم ... اشک در چشمانش حلقه می زند و میگوید : دخترم ساعت 4 ان شالله ... ولی تو همچنان ناراحتی ... از خودت بیزاری ... دلت میخواد به هر مصیبتی شده خودت رو به شبکه های پنجره های بقیع برسونی باز این صدای معینه کاروان هست که می گوید : دخترا بریم هتل برای صبحانه و استراحت ... به هم اتاقیت میگی شما برید من میمونم ... با اصرار میگه رضوان نمیشه این طوری ... روز اول هست ... بیا برگردیم از دفعه های بعد خودمون میاییم ... قدم های کوتاه و آهسته به طرف هتل بر میداری ... هزر گاهی رو به بقیع می کنی و رو به گنبد خضرا و می گویی یا رسول الله من مهمانم ... توقع بیشتری داشتم ... یابن رسول الله فقط نگاهی ... هنوز چند قدمی از نگذشته بود که سراسیمه به طرف بقیع برمیگردی تا مدیر کاروان رو ببینی او که دارد از پله ها بالا می رود میگویی : آقا جعفری ، حداقل کوچه بنی هاشم رو بهم نشون بدید ... اونم با اشاره بهت نشون میده زیر لب شروع میکنی به خواندن زیارتنامه حضرت زهرا س نزدیک کوچه که میرسی کفش ها را از پا در می آوری ... اطرافیانت بدجور نگاهت میکنن یکی میگه این دیگه چه کاریه یکی میگه چرا خود نمایی یکی دیگه میگه یعنی چی اخه بیا بریم ولی تو میدونی که این همان کوچه ای است که حضرت را دست بسته بردند ... این همان جایی است که امام حسن ع دست مادر را گرفته به سوی خانه می رود این همان کوچه ای است که حبیب و رسول خدا قدم در آن زده ... چنان مست نگاه میکنی به باب جبرائیل و بقیع که انگار سالهای سال هست که مستی ... خستگی راه را دیگر فراموش کرده ای ... اینک تشنه دیدار هستی ... دوشنبه 26/11/1387 با پدر و مادر و خواهر و برادر آماده میشی تا بری به طرف فرودگاه مهراباد. با داداش بزرگه تو خونه خداحافظی میکنی ، یاد روزی میفتی که برادر با تو در فرودگاه خداحافظی کرد و تو گفتی بگو منم بیام و الان یک سال و نیم از اون خداحافظی گذشته و تو دعوت شدی . وارد حیاط فرودگاه میشی ، مدیر و معاون کاروان رو میبینی که با یه سری از بچه ها با اتوبوس از قم اومدن و دارن یکی یکی اسمها رو صدا میزنن تا پاسپورت و ویزا و بلیط رو بهت بدن . وقتی میخوای وارد سالن انتظار بشی میگن ورود همراه ممنوع ! همین جا اول خواهر و برادر کوچک را در آغوش میگیری و خداحافظی میکنی و اشک سرازیر میشود ... نمیدانم این چه حکایتی است که تا وقتی مدینه و مکه را از پشت صفحه مانیتور می دیدی اشک میریختی الانم وقتی داری راهی دیار حبیب میشی بازم اشکت سرازیر میشه . تو که داری به سمت دیار عشق و معشوق میری پس دلیل این اشکها چیه ؟ پدر را در آغوش میگیری و با بغض ازش حلالیت میطلبی ... میگویی : کوتاهی کردم ، مرا ببخشید ... پدر حال تو را درک میکند او نیز به این سرزمین مقدس رفته است و دلش برای دیدن آسمان بقیع پر میکشد ! الان لحظه فراق مادر و کودک است ! مادری که مشوق اصلی تو برای تمام موفقیتها بوده ، مادری که خود در سینه داغ دیدار بقیع دارد ولی عاشقانه فرزندانش را راهی سرزمین عشق میکند ... مادری که برای اینکه اول فرزندانش به این سفر معنوی بروند ، خود از چشیدن لذت انتظار پشت درهای بقیع و روضه محروم مانده ... بغض امان نمیدهد و مادر مادر میکنی ...!!! وارد سالن انتظار میشی تنها چیزی که در ذهن تو دائم رد میشه و حواست رو به خود جمع میکنه اینه که خدا به پیامبر ص گفته که تو به مسافران و زائرانی که از راه دور برای زیارت و دیدار تو می آیند سلام بده ... قل سلام علیکم دائم این جمله در ذهنت رد میشود و تنت را میلرزاند هم اینک تو را فراخوانده اند ... صدایی سراسر سالن رو پر میکند و تو ناگهان از جای خود بلند میشوی : مسافران پرواز 1583 به مقصد مدینه به بخش داخلی پرواز ... وقتی داخل بخش داخلی پرواز میشی اذان مغرب به افق تهران است سریع وارد نمازخانه میشی و نماز مغرب و عشا رو میخونی ، بر میگردی به سالن و به معاون کاروان کمک میکنی تا قرانها و ادعیه مخصوص و جانماز و چادر مشکی هایی که هدیه بانک ملت به دانشجویان دختر مجرد عمره گذار بود را به تک تک بچه ها دهی ... همانجا بود که معاون کاروان رو به تو میگوید خانم فلانی مِن بَعد شما دستیار من باشید ، تو نیز با تمام وجود میگویی : در خدمتگزاری به دوستان و زائران آماده هستم . برای دادن پاسپورت و بلیط آماده میشوی ... همین که پاسپورت مُهر خورد و بلیط تایید شد ناگهان بدون هیچ آمادگی صدای دوستی را میشنوی که به تو گفته بود که می روی تا اهلیت پیدا کنی ... همان لحظه بود که عمق وجودت می لرزد و به پهنای صورت اشک میریزی ... یاد سلام حضرت ص میفتی و اینکه تو ناشنوا هستی از شنیدن صدایش ، بند دلت پاره میشود اصلا انگار توی دلت خالی میشه ، اضطراب عجیبی داری بغض گلویت را اذیت میکند غم و شادی باهم به سراغت آمده بود ، وارد سرزمین رسول الله ص میشوی ولی در عین حال پرده ای از گناه باخود میبری که فاصله تو با حضرت ص است . همچنان منتظری و دلشوره داری ... دائم به ساعت نگاه میکنی ... از پله های هواپیما بالا می روی ناگهان سنگینی خاصی در زانوان خود حس میکنی که دیگر توان راه رفتن نداری وارد هواپیما میشوی صندلی تو کنار پنجره و در وسطی قرار دارد و مقابلت صندلی مهماندار هست بعدازپذیرایی مهماندار که خانم جوانی هست مینشیند و با حسرت به چشمان اشک بار تو نگاه میکند و هر از گاهی اشک خود را پاک میکند از تو می پرسد برای اولین بارت است ؟ از شدت بغض نمیتوانی صحبت کنی سری به علامت آری تکان میدهی به تو میگوید خوش به حالت التماس دعا ... من هفته ای دوبار وارد فرودگاه مدینه میشوم ولی اجازه داخل شهر شدن را ندارم ... از پنجره به ابرهای آسمان نگاه میکنی و بغضت میترکد ، هق هقت بلند میشود و از اینکه دیگران رو بخوای با صدای گریه ات اذیت کنی ناراحت هستی ، سعی میکنی آروم گریه کنی که مهماندار برایت آب می آورد نفرات پشت سریت که دو تن از دانشجویان کاروان هستن به هم دیگه میگویند : اه ... تو کاروان ما هستش ، همش باید صدای گریه اش رو تحمل کنیم ... اصلا خوشم نمیاد از این لوس بازی ها ... میخواهیم خوش باشیم ... ولی این عزا گرفته .. خداکنه تو اتاق ما نباشه ... به زور هم که شده خودت رو آروم میکنی ولی هر چند دقیقه یکبار یاد روضه حضرت زهرا س میفتی و نمیتونی آروم بمونی کم کم مانیتور صحنه هایی از روضه رضوان و شهر مدینه رو نشون میده و خلبان بعد از معرفی خود با صدایی سرشار از عشق و شور و غم و همراه با بغض به رسول اکرم ص و ائمه بقیع سلام میگوید و بعد به زائران خوش آمد گفته و التماس دعا دارد ... در همین لحظه صدای گریه خلبان را میشنوی و همچنان به زمین نگاه میکنی که خلبان میگوید : مسافران و زائران محترم وارد شهر مدینه می شویم ... ناگهان بغض های در گلو گیر کرده میترکد ... صدای آه و ناله و اشک و فغان بلند میشود ... عطر بال ملائک را میشد به راحتی استشمام کرد ... ملائک برای جمع کردن این اشکها آمده بودند ... کم کم از پله های هواپیما پایین می آیی ... ولی از شدّت اشک چشمانت درست نمی بینند و دائم پاهایت می لرزد کم کم سنگین و سنگین تر می شوی انگار وزنه ای سنگین به پاهایت زنجیر شده است و توان راه رفتن را از تو گرفته برای تایید گذرنامه و ویزا منتظر بودی که ناگهان مردی عرب نگاه به گذرنامه و چشمان تو میکند و به همکار کناری خود تو را نشان میدهد... عصبی میشی ولی نیمتونی کاری کنی ... از فرودگاه مدینه خارج میشوی و سوار اتوبوس میشی برای رفتن به هتل ... ادامه دارد سلام من به مدینه به آستان بقیع سلام من به بقیع و کبوتران بقیع سلام من به شب ماه فاطمی بقیع سلام من به یاس هاشمی بقیع گفتمش دل می خری ؟! ... گفتا که چند ؟! ... گفتمش دل مال تو ، تنها بخر ... خنده کرد و دل ز دستانم ربود ... تا به خود باز آمدم او رفته بود ... دل ز دستش روی خاک افتاده بود ... جای پایش روی دل جا مانده بود ... فکر نمیکردم به این زودی بقیع و مدینه رو ببینم فکر نمیکردم انقدر عاشق بشم که روزی نام عاشق مدینه رو مستعار خودم قرار بدم فکر نمیکردم انقدر دلم برای مدینه تنگ بشه ... داستان از اونجایی شروع شد که من یکی از دانشگاههای قم قبول شدم مامانم منو به حضرت معصومه س سپرد وقتی ثبت نام عمره دانشجویی آغاز شد سرازپا نمیشناختم ، بعداز ثبت نام سریع رفتم قم و فرم ثبت نام رو به مسئول فرهنگی دانشگاه دادم بعد رفتم حرم اونجا از خانوم خواستم که خودش کاری کنه که من به مدینه برم دیگه شب و روز نداشتم مثل این ندید بدیدا شده بودم ، یه حال خوشی داشتم انگار تمام دنیا رو به من داده بودن که میتونم شانسم رو امتحان کنم ببینم منو دعوت میکنن یا نه برگشتم خونه ، دیگه تنها دعایی که میکردم این بود که اسمم در بیاد و بتونم یه بار هم که شده بقیع رو از نزدیک ببینم بعد از گذشت چند روز زنگ زدم به دانشگاه تا بدونم اسمم در اومده یا نه که گفتن اسمتون جزو ذخیره ها هستش . منو میگی انگار آوار رو سرم خراب شده بود ، حال بدی داشتم ، با یه بغض خاصی به مامانم گفتم میگه اسمت جزو ذخیره هاس بعداز گذشت چند روز موبایلم زنگ خورد ، من داشتم نماز ظهر رو میخوندم نمیتونستم جواب بدم ، دوباره زنگ زدن ، گفتم بفرمایید گفتن که از دانشگاه هستن و یک نفر اضافه شده به سهمیه دانشگاه اگه میتونید تمام مدارک رو تا فردا به دانشگاه بیارید اسمتون رو رد کنیم . من که سر از پا نمیشناختم گفتم بله بله اسمم رو بنویسید من فردا هشت صبح دانشگاه هستم بهم گفتن که باید گواهی اشتغال به تحصیل هم بیارید همون موقع زنگ زدم به خونه به مامانم گفتم زنگ بزن به دانشگاه جریان رو بگو ، بگو که اگه میشه برام یه گواهی اشتغال به تحصیل آماده کنن تا من صبح زود برم بگیرم خداخیرش بده اون اقایی که مسئول این کار بود برام سه تا برگه بدون اینکه چیزی نوشته بشه امضا کرده بود و گذاشته بود تا فردا صبح که من رفتم دقیقا همون مطلبی که اونا میخواستن رو بنویسم روی کاغذ . ساعت ? صبح بود بیدار شدم رفتم به سمت ترمینال ... از همینجا شروع شد دویدن های من به سوی مدینه ساعت ?.?? قم بودم ، با سر رفتم به جای اینکه با پا برم کارای ثبت نام رو انجام دادم ، مسئول ثبت نام گفت نمیخواد برید تهران برای نهایی کردن ثبت نام اینترنتی ، میریم طبقه پایین به نت وصل میشیم و انجام میدیم کارای شما رو . از اینکه من میخواستم برم اونا بیشتر هیجان داشتن ، قلبشون تند تند میزد ، استرس خاصی داشتن بهشون گفتم شما تا حالا مشرف شدید که با نگاه خاصی گفتن که نه ولی دوست دارم اول تمتع برم شما رفتید برای من تمتع بخواهید این حرفش منو یاد اون روزی انداخت که من گفتم خدایا میخوام اول تمتع بیام ولی چرا الان منو عمره دعوت کردی میدونم که بنده بدی هستم و لیاقت تمتع رو ندارم ولی شکرت که همین قدر هم دعوتم کردی تمام سفر به یاد ایشون و دوستش که کمک کردن برای رفتن من دعا کردم از یادم نمیرفتن یادمه منا و عرفات که رفتیم برای بازدید یادشون افتادم خلاصه ثبت نام کردیم و اومدیم برای درخواست پاسپورت و واکسن زدن و بقیه کارا . چندی گذشت و یکی از روزهای بهمن ماه بود که برامون دو روز پشت سر هم در تهران جلسه گذاشتن و دونفر از علمای برجسته نیز برامون صحبتهای خوبی داشتن . حرفای آیت الله اسلامی درباره وهابیت بود که دلم رو بیشتر آتیش میزد حرفای آیت الله خوشنویس هم چنگی به دل میزد بغضی که این روزها داشتم خیلی کمتر از بغضی بود که بعداز دیدن مدینه و بقیع پیدا کردم اون روزها فکر میکردم بغضم خیلی سنگینه و خیلی خیلی ناراحتم ولی وقتی رفتم مدینه و برگشتم غمم بیشتر شد دغدغه های رفتن دل تو دلم نمیزاشت ، میخواستم کارای بدی هم که دارم ترک کنم تا انقدر مایه سرافکنندگی رسول الله ص نباشم . کتابای مختلفی بهمون دادن ، با اساتید مختلفی صحبت کردم همه اینا آرامش بخش بود برام . دیگه دل تو دلم نبود را روضه حضرت زهرا س انس خاصی گرفته بودم تا اینکه روز موعود فرا رسید ... دوشنبه26 اسفندماه 1387 پرواز شماره 1583 به مقصد مدینه منوره ساعت پرواز 21.20 . به نام خدا گفتمش دل می خری ؟! ... گفتا که چند ؟! ... گفتمش دل مال تو ، تنها بخر ... خنده کرد و دل ز دستانم ربود ... تا به خود باز آمدم او رفته بود ... دل ز دستش روی خاک افتاده بود ... جای پایش روی دل جا مانده بود ... عجیب وقتی یکی از بچه ها سند تو الش رو فرستاد یاد عرفات افتادم ... اونجا بود که به امام زمان گفتم دلم رو میخری ؟ آقا میخوام دلم مال تو بشه ... فقط و فقط اونم خندید و دلم رو برد طوری که عرفات و منی و دیگه من دلی نداشتم جز حضرت ... دیگه هیچی نمی فهمیدم جز حضرت ... میگن منا سرزمین آرزوهاست ... اصلا دلم رو همچین برد که جز خودش آرزو نداشتم تا به خود باز آمدم او رفته بود ... همین که به خودم اومدم دیگه نبودش ... چه کوتاه گذشت دل زدستش روی خاک افتاده بود ... دیدم دلمو که افتاده بود روی خاکای پای کوه در عرفات جای پایش روی دل جا مانده بود ... دلم کنده نمیشد دیگه همچین موندگار شده بود که نمیتونست تکون بخوره ... جای پاش عمیق عمیق بود ... ولی الان میگم عمیق عمیق برای اونجا بود ... آقا چرا اینجا که اومدم جای پات نیست زیارت دوره رفتیم ... سوار اتوبوس شدیم به طرف منا حرکت کردیم نمیدونم چم شده بود ... شما هم شاید اینطوری باشید به قول بچه ها از اونایی هستی که اشکت دم مشکته دست خودم نبود ، تمام سفر من بودم و گریه هام ، عقده دل باز میکردم ولی بازم بغض داشتم اصلا نمیدونم چرا اشکم خشک نمیشد سوار اتوبوس شدیم گریه های من شروع شد اولش مثل همیشه اشک بود ، ولی کم کم تبدیل به هق هق شد ... مثل بچه ای که پدر از دست داده شده بودم ... زار میزدم دلم بدجوری تنگ شده بود ... دلم میخواست بمونم تا ذی الحجة دلم میخواست بمونم تا خیمه آقا رو ببینم ، به منا رسیدیم اصلا دیگه نای راه رفتن نداشتم ... یواش یواش اومدم پایین و نشستم روی زمین یاد حاجی ها افتادم ،یاد اون موقع افتادم که منم توی خونه نماز میخوندم و میگفتم : و واعدنا موسی ... دلم گرفت که کاش اینجا میموندم تا حج تمتع سوار شدیم رفتیم به سمت عرفات ، عرفات سرزمین غم انگیزی است ... نمیدونم چرا یاد کربلا میفتی ،یا أین طالب بدم مقتول بکربلا میفتی دلت میگیره ، خود به خود عاشورا میاد زیر لبت و میخونی ... خیلی ناراحت بودم بیشتر از اونی که فکر میکردم برم و اونجا و این اتفاقا برام بیفته ... دلم بدجوری تنگ شده بود هر چی گریه میکردم و زار میزدم راحت نمیشدم ... همین موقع بود یاد بقیع افتادم یاد وقتی که برای خداحافظی رفتیم یاد اون صبح قشنگ یاد اون یاعلی گفتنها کنار بقیع و حرم نبوی که خدا خواسته بود گوشها کر و چشمها کور شده بود در برابر ما یاد اون هق هق ها افتادم که هیچ کدوم از شورته های حرم نبوی نمیومدن بگن ساکت یاد کوچه بنی هاشم افتادم ، یاد این افتادم که امام زمان عج میاد اینجا ولی من نیستم یاد این افتادم که خدایا یه عرفه هم نصیب من کن عرفات باشم نمیخوام عرفات باشم و نباشم میخوام عرفاتی باشم که امام ببینم ، دعای امام رو بشنوم خداحافظی از عرفات سخت بود ... شده بودم طفلی که از پستان جداش میکنن ... برمیگشتم و مادرم رو نگاه میکردم و اشک میریختم ... گفتم عرفات سلام ... بین من و تو خداحافظی معنا نداره ... امروز که اینو مینویسم خجالت میکشم که روی همه عهدهام نموندم ... بسم الله الرحمن الرحیم بعد از مدتی که ننوشتم امشب میخوام بنویسم ولی نمیدونم چی بنویسم ، از کجا بنویسم ، برای چی بنویسم همین طوری که دارم فکر میکنم هر چی بیاد توی این بازار شام فکرم می نویسم براتون . قدیمی ها میگن خدا گر ببندد دری ... ز رحمت گشاید در دیگری امسال قبل از سال جدید یعنی آخرای پارسال تقریبا از بهمن ماه خدا درهای رحمت زیادی برام باز کرد شاید من قدرش رو ندونستم که امسال همین ده روز اول سال جدید ازم گرفتشون از اون به بعد به هر کدوم از درهای خونش زدم بسته بود یا باز میشد زود بسته میشد داشتم کارام رو نگاه میکردم یه محاسبه نفس میکردم ( تریپ عرفانی برداشتم ) دیدم بیشتر قفل های درها خودم بودم کارای من بود که شده بود قفل ، امروز صبح تصمیم گرفتم خودم بازشون کنم یه مسیج یکی از دوستام برام فرستاده بود قشنگ بود نوشته بود : مهم نیست که درها بسته است ، مهم این است که کلیدها دست توست . شاید اولش برام خنده دار بودم گفتم اینم از روی دلخوشی چی میگه ولی الان میگم نه دلخوشی چیه واقعیته . تقویم چند سال گذشته رو گذاشتم جلوم و ورق میزنم و یاد خاطره های تلخ و شیرینم میکنم ... عجب ! عمر چه زود میگذرد ... یاد این شعر افتادم که میگه : زندگی کوتاه است ، فرصتی برای از دست دادن نداریم من نپرسیدم هیچ هیچ کس نیز نگفت نوجوانی سپری گست به بازی ، به فراغت ، به نشاط فازع از نیک و بد و مرگ و حیات بعد از آن نیز نفهمیدم من که چه سان عمر گذشت چه توانی که ز کف دادم مُفت من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت قدرت عهد شباب می توانست مرا تا به خدا پیش برد لیک بیهوده تلف گشت جوانی ، هیهات ولی من میخوام به شاعر این شعر که کلاسهای تله پاتی و NLP داره بگم که اصلا اینطوری نیست ، هر زمانی که بخوای میتونی برگردی ! غصه گذشته خوردن عقب ماندن از حال و آینده است . برای داشتن آینده ای سرشار از موفقیت زمان حال را با موفقیت سپری کن !!! به نام خدای مهربونی که هیچ وقت روشو از بنده هاش بر نمی گردونه دیشب به سیل اشک ره خواب میزدم***** نقشی به یاد خط تو بر آب میزدم دیشب دلم خیلی پر بود ... خیلی خیلی پر بود ... نمیدونم چرا این همه ازت توقع داشتم شده بودم مثل طلبکارا نمیدونم چم شده بود یه دفعه دیدم همه درهای دور و برم بسته شده ولی امروز ، غروب که شد رفتم غسل شب قدر کردم نمیدونم چم شده بودا گفتم امشب وقتشه امشب اگه بگم صد در صدش میکنی اخه پارسال همچین شبی هر چی خواستم بهم دادی ببین خواسته های من خیلی زیاده ولی کریم به گدا نگاه نمیکنه به کرامت خودش نگاه میکنه حالا هم کریمی خودت رو بهم نشون بده درهای رحمتت رو برام باز کن میخوام در باران رحمتت غرق شوم بابت حرفای دیشبم عذر میخوام واقعا خسته شده بودم کم آورده بودم ولی امروز ، با حرفایی که باهات زدم ، آروم شدم ... آروم آروم با اتفاقای امروز به خودم اومدم حالا دیگه میدونم که تنها نیستم میدونم که گر زحکمت ببندی دری ... ز رحمت گشایی در دیگری امشب کلی خواسته دارم ... میخوام اجابتش کنی ... میخوام ظرفیتم رو زیاد کنی ،چه تو داشته هام چه تو نداشته هام الــــهـــی مـــن جـــز تو کـــســـی رو نـــدارم تــنـــهـــایـــم مـــگـــذار ! سلام خدا تو که بدقول نیستی ولی خب این بود جواب دعای من ؟؟؟ من که گفتم العجل ، پس چی شد ؟؟؟ مگه نگفتی اگه اینجا بخوای صد در صد مستجاب میکنم !!! منم که خواستم ، فوری فوری هم خواستم ... ولی چی شد ؟؟؟ خدایا چی شد پس ؟؟؟ خدایا تو که میدونی طاقتم کمه ، کم ظرفیتم ، دیروز داشتم برای فاطمه دوستم قمپز در می کردم که من هول نیستم و زوری نمیخوام . چون یقیین دارم که بهم حاجتم رو میده حالا دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره . الانم یقیین دارم که دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره ، اما ظرفیتم کم شده ، خسته شدم ، هر کی از راه میرسه میگه خدا ان شالله حاجتت رو میده ... ولی الان زوری میخوام ... زود زود هم میخوام ... خسته شدم از حرفای مردم ... خسته شدم از کارای خودم ... خسته شدم از آدمای اطرافم ... خدایا رهام کردی ؟؟؟ خدایا چی شد پس ؟ دست من تو دستت بود ، ازت خواستم ، دست دادی بهم ، قول دادی ، پس کو قولت ، ؟؟؟ خدایا زدم به سیم آخر ، میدونم دارم کم کم حرفای بد می زنم ... ولی من یه بنده عاصی هستم ، یه بنده کم ظرفیت خدایا اگه اینطوری پیش بره میترسم دیگه هیچ وقت باهات حرف نزنم میترسم ازت دور بشم دور دور دور طوری که دیگه نتونتم پیدات کنم خودت تنهام نزار خودت بهم آرامش بده ... خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا هر چی صدات کنم بازم کمه ... گناهام نمیزاره صدام بالا بیاد که ..... خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا میخوام دوستت داشته باشم . میخوام ظرفیت اینو داشته باشم که بتونم درکت کنم ، تقدیری هم که برام رقم میزنی رو بتونم با کمال میل قبول کنم ... چرا نیارم توش . خدایا خداحافظی نمیکنم ، چون دوست ندارم از پیشت برم اللهم صلی علی فاطمة و ابیها و بعلها و بنیها و سرّالمستودع فیها بعدد ما احاط به علمک سلام این روزا اصلا حواس نمونده برام میخواستم این پست رو دهم شهریور بزنم ،ولی یادم رفت ... اگه به تاریخ پستای من نگاه کنید ، درست یکسال پیش روز دهم شهریور این پست رو میتونید بخونید : اون روز که اینو براتون نوشتم هنوز ، شب قدر نرسیده بود ، خیلی دلم هوای مدینه کرده بود ... امروز که دارم این پست رو مینویسم ، میخوام بگم که پارسال شب قدر مدینه من امضا شد و رفتم ... شما هم از ته دلتون بخواهید که خدا امسال براتون زیارت مدینه رو رقم بزنه ... اون عکسی که گذاشته بودم ، با یه سرچ هم پیدا میشد ولی این عکسی که الان براتون میزارم نه ... امشب ، شب تولد امام حسن ع هستش . میدونم که بقیع همچنان خاموش و ساکت و مظلومه . یادش بخیر ... پشت دیوار بقیع راه میرفتیم ... حاج منصور گوش میدادیم ... بین الحرمین شبای قشنگی داره ... از دور نگاه میکردیم به پنچره ای که با چند متر فاصله قبر ائمه بقیع اونجا بودن . شاید برای تو ، دوستی که داری این مطالب رو بخونی تصورش سخت باشه ، خیلی خیلی سخته که نزارن بری حتی پشت پنجره ... روز اول که رفتیم دری که به طرف پنجره های ائمه بود رو باز کردن و رفتیم و عقده دل باز کردیم . ولی از فردا اول کلی پشت درب طرف قبور ائمه نگه میداشتن ،بعد یه سری دری رو باز میکردن به طرف قبرستان خودشون و یه سری هم فقط توی پله ها نگه میداشتنت . یا نهایت لطفشون این بود که باقی روزها درب طرف خانم ام البنین رو بازکردن . میرفتیم بالا سر قبر ام البنین ... روضه عباس گوش میدادیم ... از همونجا رومون رو میکردیم به طرف قبر چهار امام و زیارت نامه میخوندیم . پشت سرمون رو هم نگاه میکردیم حد فاصل بین قبر ام البنین تا باب جبرائیل میشد کوچه بنی هاشم و روضه حضرت زهرا می خوندیم . نمیدونم ،شاید خدا بهمون کمک میکرد ، این همه روضه حضرت زهرا س با صدای بلند میزاشتیم پشت بقیع و کلی هم با صدای بلند گریه میکردیم ولی انگار ما رو نمی دیدن ، هیچی نمی گفتن . ولی خب گاهی اوقاتم چون عمر لعن الله علیه میشدن . اولین باری که چشمم به اون قبرهای خاکی ائمه افتاد چنان بغضم ترکید که تا به حال اینطوری نشده بودم ، هنوز 24 ساعت نشده بود که رسیده بودیم . کلا یک ساعت مهلت داشتیم زیارت کنیم . مامورهای بقیع اومده بودن که بیرونمون کنن ... گریه های بلندم امان نمیداد ... یکیشون محکم زد به بازوم ولی انگار نه انگار ... تو حال خودم بودم ... نمیدونم چرا یکی از مامورهای اونجا دلش برام سوخت یا چی بود ، خیلی خوب فارسی حرف میزد ، بهم گفت : آروم گریه کن ،با صدا گریه نکن ، تا همه رو بیرون کنم میزارم بمونی و اخرین نفر بری ... کم کم هم قدم بزن این پشت تا اونی که زد بهت نیاد بیرونت کنه ... منم همین کارو کردم و اخرین نفر از پله ها اومدم پایین . بابت این کارش همیشه دعاش میکنم ، از خدا میخوام به راه راست هدایت بشه و از شیعیان و محبین حضرت زهرا س بشه . چنان به پنجره های بقیع زل زده بودم و اشک میریختم که نفهمیدم چند ساعت گذشت ولی ساعت رو دیدم متوجه شدم وقت رفتن به روضه هست . سریع بلند شدم ، نمازم رو خوندم و رفتم روضه ... روضه رضوان ... عجب صفایی داره ... زیارت بقیع همه ساله نصیبتون
غربت بقیع را زمزمه می شوم و
صدای چاه را به گوش دل می شنوم
صدای بلال ، بر دلم می بارد
امشب ، شوق صدایت را دارم ؛ بلال
بنام فاطمه اذان بگو ...
یا من قدر نشناس و ناسپاسم یا تو بدقولی
Design By : Pichak |