سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روضه رضوان

هوای مدینه کرده ام
غربت بقیع را زمزمه می شوم و
صدای چاه را به گوش دل می شنوم
صدای بلال ، بر دلم می بارد
امشب ، شوق صدایت را دارم ؛ بلال
بنام فاطمه اذان بگو ...

 

صدای تپش های دل را میتوان شنید ...  

یادش بخیر ... سال گذشته همچین روزی داشتم دنبال کارام میرفتم ... بعدازظهر بود رفتم حرم زیارت ،‏ این زیارت با همه زیارت ها فرق

داشت ، میرفتم خداحافظی کنم و ازشون بخوام که کمکم کنند تا سفر خوبی داشته باشم . 

امسال شب میلاد و همینطور امروز که سالروز میلاد پیامبر (ص) و امام صادق (ع) هست به جای اینکه خوشحال باشم یه حالی دارم

حس و حال غریبی هست از شوق و ذوق اشک سرازیر میشه ... تمام خاطرات میان و رد میشن ...  

مثل ادمی هستم که داره فیلم سینمایی میبینه ... تمام صحنه ها از جلو چشمم رد میشه

خاطره برمیگرده به 27 اسفند 87

اولین باری که گنبد خضرا رو دیدم ... سحر بودش ... ساعت 4 بود برای نماز شب رفته بودیم حرم و بعدش هم نماز صبح و بعداز اون بریم روضه و بقیع

وارد مسجد الحرام که شدم سرگیجه شدیدی گرفتم نمیتونستم اطرافم رو نگاه کنم ...

مسجد دور سرم میچرخید ... اصلا باورم نمیشد بچه ها نماز شب میخوندن ولی من نمیتونستم داشتم نگاه میکردم فقط نگاه

مات و مبهوت بودم نگاه میکردم و تو دل زیارت حضرت رو زمزمه میکردم ... بلند شدم دو رکعت نماز شوق خواندم

نماز شکر  ... شکر اینکه بالاخره رسیدم ... ازیه طرف ناراحت این بودم که من و مدینه و روضه و بقیع ... نشانی از بی نشانه نیست

وقتی وارد صحن امام رضا ع میشی یه حس قشنگی داری یه شوق یه نشاط یه شادی

ولی وقتی وارد مسجد النبی میشی نشاطی نداری حس خوبی داری و همش با غم همراه هست

معینه کاروان پیشنهاد میده امروز طلوع رو در کنار بقیع باشیم و تو سر از پا نمیشناسی و به طرف درب خروجی حرکت میکنی

مدیر کاروان رو از دور میبینی با تمام بچه ها جمع میشید تا به زیارت بقیع برید ... رو به گنبد می ایستید و زیارتنامه میخوانید ...  

دلت میخواد گنبد رو بگیری تو بغلت و زار زار گریه کنی

رو بروی پنجره های بقیع می ایستی و به نشانه احترام سر تعظیم میاری پایین

السلام علیک یا اهل بیت النبوه

کاروان قدم زنان زیارت نامه میخواند ...

ساعت تقریبا 8 صبح هست ... درهای بقیع باز میشود

حق ورود نداری ... دلت میشکند ... همچنان با حسرت به مردهایی که داخل بقیع می شوند نگاه میکنی و به مدیر کاروان میگی :

خوش به حالتون ... الان دلم میخواد پسر بودم ...

اشک در چشمانش حلقه می زند و میگوید : دخترم ساعت 4 ان شالله ...

ولی تو همچنان ناراحتی ... از خودت بیزاری ... دلت میخواد به هر مصیبتی شده خودت رو به شبکه های پنجره های بقیع برسونی

باز این صدای معینه کاروان هست که می گوید : دخترا بریم هتل برای صبحانه و استراحت ...

به هم اتاقیت میگی شما برید من میمونم ... با اصرار میگه رضوان نمیشه این طوری ... روز اول هست ... بیا برگردیم از دفعه های بعد خودمون میاییم ...

قدم های کوتاه و آهسته به طرف هتل بر میداری ... هزر گاهی رو به بقیع می کنی و رو به گنبد خضرا و می گویی  

یا رسول الله من مهمانم ... توقع بیشتری داشتم ...  

یابن رسول الله فقط نگاهی ...

هنوز چند قدمی از نگذشته بود که سراسیمه به طرف بقیع برمیگردی تا مدیر کاروان رو ببینی او که دارد از پله ها بالا می رود میگویی :

آقا جعفری ،‏ حداقل کوچه بنی هاشم رو بهم نشون بدید ... اونم با اشاره بهت نشون میده 

زیر لب شروع میکنی به خواندن زیارتنامه حضرت زهرا س

نزدیک کوچه که میرسی کفش ها را از پا در می آوری ... اطرافیانت بدجور نگاهت میکنن

یکی میگه این دیگه چه کاریه

یکی میگه چرا خود نمایی

یکی دیگه میگه یعنی چی اخه بیا بریم

ولی تو میدونی که این همان کوچه ای است که حضرت را دست بسته بردند ... این همان جایی است که امام حسن ع دست مادر را گرفته به سوی خانه می رود  

این همان کوچه ای است که حبیب و رسول خدا قدم در آن زده ... چنان مست نگاه میکنی به باب جبرائیل و بقیع که انگار سالهای سال هست که مستی ...

خستگی راه را دیگر فراموش کرده ای ... اینک تشنه دیدار هستی ...

 

 

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 88/12/13ساعت 6:16 عصر توسط رضوان نظرات ( ) |


 Design By : Pichak