سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روضه رضوان

السلام علیک یا رسول الله

السلام علیکم یا اهل بیت النبوه

 

نزدیک ظهر هست ... هنوز به روضه نرفتم

سریع حاضر میشم با محدثه میرم حرم ... بعداز نماز زیارت و خواندن قران اذان ظهر به افق مدینه

بعداز نماز ظهر میبینی که همه خانمها به طرف دربهای روضه رضوان می دون ... اصلا این شوق باورکردنی نیست پشت در نزدیک به یک ساعت و اندی می ایستی تا در رو باز کنن

جالبه که هر دری برای هر ملیت خاصی هست . مصر افریقا ترک ایران و ...

در شماره پنج مخصوص ایرانی ها بود و معمولا اخرین دری بود که باز میشد

من به محدثه اشاره کردم بریم در شماره دو مصریها اونجا هستن ما هم که پوشیه داریم معلوم نمیشه

در شماره 3 اولین دری بودن که باز کردن ... ترکها اونجا بودن

بعد هم در شماره دو

زمین سنگ مرمر بود و لیز میگفتی همین الان لیز میخوری

طی مسیر مردان وهابی ایستاده بودن ... گه گاهی نگاههای ناجوری داشتن

هیچ از اون خنده هاشون خوشم نمیومد ...

همه می دویدن ... دلیل این دویدنها رو تند رفتن ها رو نمیدونستیم ولی به این اعتقاد داشتیم که به رسم ادب باید آهسته گام برداریم

زیر لب اذن دخول زمزمه میکردیم ...

وقتی نزدیک روضه و وارد حیاط قدیمی شدیم تازه دلیل این دویدنها رو فهمیدیم خب قرار بود اون همه خانم داخل همچین فضای کوچکی بیان ، همه جا رو پرده کشیده بودن و ما فقط از دور تماشا میکردیم

نه محراب نه منبر هیچی معلوم نبود ... حتی در خانه حضرت زهرا س

جلو همه چی پرده های سفید کشیده بودن

خواستم برم پشت ستون توبه نماز بخونم فهمیدم که دو تا ستون با ما فاصله داره و دیگه جلوتر نمیشه رفت .

پشت پرده نماز خواندیم ... خیلی سخت بود ... اصلا جایی برای سجده کردن نبود ... میدونستم که میشه نمازهای مستحبی رو با اشاره خوند برای همین وقت رو غنیمت شمردم و تند تند با اشاره چشم نماز میخواندم

من و محدثه نماز ظهر و عصر نخونده بودیم بعد از نماز خواندن ، زن وهابی میگفت : دو رکعت صلوة ... خروج خروج

ما که اولین بارمون بود برگشتم بهش گفتم نماز خوندیم میخواهیم بریم زیارت ... یه دفعه محدثه گفت چی میگی بابا الان میگیردمون

بعد هم ما رو به سمت خروج خودشون هدایت کرد

یکی از استادام بهم گفته بود هر جا که فرش سبز رنگ باشه اونجا روضه رضوان هست . یه قسمتی هم فرش سبز داشت و اگه اونجا نماز میخوندی هیچی نمیگفتن ... رفتیم اونجا نماز ظهر و عصرمون رو خوندیم بعد هم هر چی میگفت برید بیرون ما هم که نمیرفتیم دلمون نمیومد اخه ،‏همونجا بود گفتم یا رسول الله ص این رسمش نیست اخه ما رو دارن بیرون میکنن

وقتی دارن از جایی که خودت رو متعلق به اونجا میدونی بیرونت میکنن حس خیلی بدی داره

ناخوداگاه بغضم ترکید و از سوز دل با حضرت رسول ص شروع کردم به درد دل کردن

همش از این میگفتم تا به کی چشم انتظاری ... اینجا متعلق به شیعه هست ولی ...

شاید جزو اخرین نفرهایی بودیم که از روضه بیرونمان کردن

وقتی اومدیم بیرون و درها رو بستن انگار یتیم شده بودیم ... نمیدونم تاحالا حس کردید یا نه وقتی سایه پدر مادر بالا سرت نباشه

هیچی برات تو دنیا اهمیت نداره

امروز هم ما یتیم شده بودیم ... از خانه پدری بیرون شده بودیم

دو سه تا از بچه ها رو دیدم که میگفتند بریم هتل برای ناهار بعدش بیاییم بریم بقیع

اصلا حوصله غذا خوردن و رفتن به هتل رو نداشتم ولی به اصرار محدثه و اینکه اون اگه من نمیرفتم ، نمیرفت مجبور شدم برم هتل

بعداز ناهار رفتیم اتاقمون و غسل زیارت کردیم و رفتیم بقیع

پشت در بقیع کلی مرد و زن منتظر ایستاده بودن ،‏

قلبم داشت میومد تو دهنم ... اضطراب شدیدی داشتم دلهره ... تو دلم اشوب بود نمیدونم چرا

در و باز کردن اهسته و ارام از پله ها رفتم بالا ...

همینطوری که داشتم نگاه میکردم شروع کردم به زیارتنامه خواندن ... بعدش هم جامعه خواندم ... درو میخواستن ببندن همه رو بیرون میکردن

داشتم اشک میریختم که یکی از سربازهای وهابی اومد جلو پنجره یه نگاهی کرد بهم بعد هم خندید و رو به قبر ائمه کرد و تف کرد

حرصم در اومده بود نمیدونستم چی کار کنم ... تو دلم صبر میخواستم از خدا

یه ردیف سرباز نشسته بودن رو صندلی که ما نتونیم قبور ائمه علیهم السلام رو ببینیم

موقع رفتن و بیرون کردن شده بود نمیتونستم تحمل کنم نمیخواستم هم بیرون برم ... یکی از همین سربازها که بیرون میکرد با باتونش چنان زد به بازوی چپم که داشتم از درد به خود میپیچیدم ولی دردش هم شیرینی بود

دلم نمیومد برم پایین ...

یکی از سربازها خیلی خوب فارسی بلد بود یه پسر شاید 23 - 24 ساله لاغر اندام بود از پشت بهم نزدیک شد ترسیده بودم ... آروم بهم گفت ... رو به قبله بشو انگار که نماز میخونی آهسته هم گریه کن ... اگه بدونن نماز میخونی بیرونت نمیکنن ... اشک هم با صدا نریز

منو میگی چنان خوشحال بودم از این مژده که باورم نمیشد .

هق هق خودم رو کنترل کردم ،‏ چشمام رو پاک کردم ... رو به قبله شدم ... به حال نماز ایستادم و ادامه جامعه را میخواندم ... همه بیرون شده بودن جز من ... اونی که بهم باتون زده بود خواست بیرونم کنه ولی همین سرباز گفت داره نماز میخونه اونم رفت ...

یک ربع بعداز همه اومدم پایین ... من بودم و پنجره بقیع و سرباز

دلم میخواست برم بچسبم به پنجره های بقیع و زار زار گریه کنم ولی چاره ای جز سکوت نداشتم ... برای اخرین بار ... حسرت بار نگاه کردم به قبور ائمه بقیع ... دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم که بغضم شدید ترکید و صدای هق هقم همه جا رو برداشته بود

سریع از پله ها رفتم پایین ... همه از زن و مرد میپرسیدن چی شد که موندی بالا ...

نمیدونستم چی بگم

اولین اخرین زیارت من از پنجره روبروی قبور ائمه بود ... از فردا در طرف قبور ائمه رو برای خانمها بستن ...

 

این قصه همچنان ادامه دارد ...

زیارت بقیع همه ساله نصیبتون

 


نوشته شده در جمعه 88/12/28ساعت 11:38 صبح توسط رضوان نظرات ( ) |


 Design By : Pichak