سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روضه رضوان

به نام خدا

سلام علیکم

دانلود فایل صوتی سلسله جلسات شرح خطابه غدیر توسط استاد مرتضی اسماعیلی

جلسه اول :





جلسه دوم :





جلسه سوم :





جلسه چهارم :





جلسه پنجم :





جلسه ششم :





جلسه هفتم :





جلسه هشتم :





جلسه نهم :





جلسه دهم :





جلسه یازدهم :





جلسه دوازدهم :





جلسه سیزدهم :





جلسه چهاردهم :




ان شالله جلسات بعدی نیز گذاشته میشود .


زیر سایه امیرالمؤمنین موفق و پیروز باشید .

نوشته شده در یکشنبه 89/4/27ساعت 9:48 عصر توسط رضوان نظرات ( ) |

اینطوری شروع کردم که :

اگه تو ببینی سیلی به مادرت میزنن چی کار میکنی ؟

اگه ببینی در خونتون رو میسوزونن و مادرت پشت در سینه اش خون میاد و پهولش میشکنه چی کار میکنی ؟

دختر مات مبهوت نگام میکرد

گفتم میدونی چیه ساره ... میخوام برات تعریف کنم داستان شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها رو

از غدیر شروع کردم

از اون روزی که پیامبر رسالت خودشو کامل کرد

از اون روزی که امیرالمؤمنین ، امیرالمؤمنین شده بود

 

روضه حضرت زهرا سلام الله علیها رو خیلی بچگونه و عامیانه براش گفتم

 

حواسم بهش نبود

پشتم بهش بود

یه دفعه گفتم میدونی چرا امامای ما شهید شدن ؟

چرا امام زمان روحی فداه غایب شده ؟

همه چی سر اون دوشنبه شهادت حضرت رسول صلی الله علیه و اله وسلم بود

همه چی از اون روز شروع شد که حضرت زهرا علیها السلام رو شهید کردن

گفتم اونطوری که شما امام علی علیه السلام رو شهید کردن

یکی یکی جلو میرفتم تا اینکه رسیدم به امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف

گفتم دیگه اینجا باید غایب میشد امامون که شهید نشه

یه نگاهی کردم بهش دیدم مرواریدهای اشکش روی گونه های خوشگلش سُر میخوره میاد پایین

 

بهش گفتم چرا اشک میریزی ؟

گفت اخه ادم ناراحت میشه

گفتم کجای داستان ناراحت کننده تر بود

گفت حضرت زهرا و بغضش ترکید

دیدم بچه با هق هق داره گریه میکنه

یه روضه حضرت زهرا سلام الله علیها براش روشن کردم که گوش بده و آروم بشه

 

اخه میدونید چیه خیلی عشق مدینه داره نمیدونم چرا

شنیده بود که میگن کسی که از زیارت خانه خدا و مدینه میادش کفشش رو بپوشید بلکه شما زود پشت سرش برید ( البته اینا که فکر نمیکنم سندیت داشته باشه ،‏بیشتر حالت خرافه شده )

 

یادمه هنوز کفشمو در نیاورده بودم که رفته بود پوشیده بود گفتم چی کار میکنی ؟ گفت میخوام برم مدینه

 

همیشه فکر میکردم که این کاراش بچگونه هست و خنده دار ولی امروز با اشکی که برای روضه حضرت زهرا سلام الله علیها میریخت

فهمیدم

بزرگ شده

بزرگ بزرگ بزرگ

 

 

 


نوشته شده در یکشنبه 89/3/30ساعت 1:43 عصر توسط رضوان نظرات ( ) |

دلم تو کوچه دویدن و دوچرخه سواری میخواد

دلم میخواد خودمو کثیف کرده باشم و مامانم دعوا کنه که کجا بودی از صبح تاحالا

تاریک شده هوا برگشتی خونه

دلم میخواد تو راه مغازه و خونه مامان بزرگ گیر کنم

هی برم بیام ... هی بیام

دلم برای اینکه هی با بابام برم اینور اونور تنگ شده

از میدون تره بار شوش گرفته تا بازار مولوی و این حرفا

حتی گاوداری برای خرید شیر و بعدش در کنار بابام وایسم و نگاه کنم که چه طوری ماست میزنه و پنیر درست میکنه

دلم برای اون روزایی که با احسان و مرتضی و غلامرضا و فرزانه و یعقوب و فهیمه تو کوچه فوتبال بازی میکردیم تنگ شده

دلم برای اون روزایی که سر دوچرخه با مرتضی دعوا میکردم که نوبت منه تنگ شده

اصلا دلم برای اون روزایی که با عمو هامو بابام و پدر بزرگ خدابیامرز وایمیستادم در مغازه شدیدا تنگ شده

دلم برای اون روزایی که با اقاجونم میرفتم مسجد اونم قسمت مردونه تنگ شده

یادش بخیر با مامان جونم میرفتم مسجد چقدر دوست داشت و افتخار میکرد که نوه اش از قبل ازاینکه به سن تکلیف برسه نماز جماعت میخونه

دلم برای اون روزایی که نزدیک رسیدن به سن تکلیف شرعیم بود و میرفتیم برای پرو چادر عربی تنگ شده  

یادش بخیر اولین روزی که چادر مشکی سر کردم و با یه جعبه شیرینی رفتیم خونه عمه بزرگه که بگیم ما مکلف شدیم و این حرفا

دلم برای اون روزی که رفته بودم کلاس اول تنگ شده مهرماه ???? بود

دلم برای اون سیب بردنها به مدرسه برای زنگای تفریح تنگ شده

دوازده سال مدرسه رفتم عین دوازده سال خوراکی زنگای تفریح من سیب بود

 دلم برای همه اون روزای خوبی که تا یادمه و قبل از اینکه اینترنتی شده باشم هر وعده نمازم رو به جماعت میخوندم تنگ شده

دوسالم بود که اولین بار رفتم مسجد برای نماز جماعت

نوزده سالم بود که آخرین بار رفتم مسجد برای نماز جماعت

هفده سال ظهر و شب مسجد بودم برای نماز جماعت

از روزی که اینترنتی شدم تک و توک میرم مسجد

یکی در میون شدم

اصلا میشه دو سه ماهی که شاید مسجد رو ندیده باشم

دیگه یادم نیست کی نماز جماعت خوندم

خیلی دنیای بدی شده ... خیلی عادت بدی شده ... کنار ایدیت بنویس که نماز و این حرفا یا اینکه بگی رفتم نماز ولی هیچ وقت ننویسی که رفتم مسجد

از اون روزی که وارد نت شدم برکات مختلفی رو برام داشته ولی خب از نماز جماعت و مسجد انداخته حسابی

چه شبها با دوستام اینجا ابوحمزه و مجیر و کمیل خوندم

ولی چه شبها که دیگه مسجد نرفتم

بازم خوبه اعتکاف میشه ... سه روزی رو دربست مهمون خدایم

البته اونجا هم مشکل نت هست

یا استخون درد میگیرم یا انلاین میشم

از وقتی اینترنتی شدم روضه گوش دادن هام هم شده اینترنتی

میترسم ... از روزی میترسم که اینجا نماز جماعت بخونم

گه گاهی همسایه ها و دوست و آشنا که منو میبینن همش میگن چرا دیگه مسجد نمیایی

دوستام که میدونن به خاطر اینترنت هست کلی غر به این نت لعنتی میزنن و کلی لعن و نفرینش میکنن

مادر و خواهرم هر وعده که میرن مسجد و میان میگن فلانی سلام رسوند

دلم برای فلانی ها تنگ شده

دلم برای اینکه بازم مثل همیشه برای اون پیرزن هایی که سواد ندارن نماز غفیله بخونم تا تکرار کنن تنگ شده

دلم برای اون جمع های با صفای محلمون تنگ شده

دلم برای اونایی که منو یاد پدر بزرگ مادر بزرگم میندازن تنگ شده

خدابیامرزدشون که منو مسجدی بار اوردن ... این آخریها هم همش بهم میگفتن ما که زمین گیر شدیم و نمیریم تو برو

دلم میخواد بشینم و کلی گریه کنم

دلم خیلی تنگ شدهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه


نوشته شده در سه شنبه 89/3/25ساعت 1:20 عصر توسط رضوان نظرات ( ) |

 

أین الرجبیون ؟ لبّیک و سعدیک و الصّلاة و السّلام علیک

 

خدای من ! پروردگار من ! من آن بنده ای هستم که اشتباه کردم .

من آن بنده ای هستم که غفلت ورزیده و مرتکب معصیت و گناه شدم .

من آن بنده ای هستم که وعده دادم و خلف وعده کردم .

من آن بنده ای هستم که عهد بستم و عهدشکنی کردم .

من آن بنده ای هستم که مرا نهی کردی ، اما باز من مرتکب نهی تو شدم .


از جمله مهمترین مراقبت هایی که میتوانیم بر نفس خود داشته باشیم از ابتدای این ماه تا انتهای آن ، به 

 خاطر داشتن حدیث « مَلَک داعِی » است که از پیامبر خدا روایت شده است که حضرت فرمود :

خداوند متعال فرشته ای به نام « ملک داعی » در آسمان هفتم دارد .

هنگامی که ماه رجب فرامی رسد ، این فرشته هر شب از ماه رجب تا صبح ، ندا سر می دهد که :

 

« خوشا به حال تسبیح کنندگان و ذاکران خدا ، خوشا به حال مطیعان و فرمانبرداران از خدا . »

و خداوند متعال می فرماید :

 « من همنشین آن کس هستم که او همنشین من باشد و فرمانبر کسی هستم که فرمانبردار من است و 

 آمرزنده ی آن کسی هستم که از من طلب بخشایش و آمرزش کند .


ماه رجب ، ماه من و بنده ، بنده ی من و رحمت ، رحمت من است . آن کس که در این ماه مرا بخواند ، من او

را اجابت می کنم و هر کس از من چیزی بخواهد ف به او می بخشم و هر کس طلب هدایت از من کند ،

 او را راهنمایی و هدایت می کنم . من ماه رجب را چونان ریسمانی بین خود و بندگانم قرار داده ام ،

هر کس این ریسمان را بگیرد ،‏به من می رسد . »

 


نوشته شده در یکشنبه 89/3/23ساعت 10:15 عصر توسط رضوان نظرات ( ) |

به نام خدا

سلام

این مطلب وبلاگم با همه مطالبش فرق داره

بیشتر حالت یه درخواست داره

ازتون میخوام که برای دوستم خیلیییییییییییییییییییییییی دعا کنید

دوازده سال باهم در یک کلاس درس خوندیم

چندسالی باهم در یک میز کنار هم بودیم

پیش دانشگاهی که تموم شد ،‏ محبوبه هم مثل بقیه بچه ها

دیگه ازش خبر نداشتم

تا اینکه دیروز یکی از بچه ها با کلی مکافات بعداز یک سال و نیم گشتن و از این و اون پرس و جو کردن شماره منو پیدا کرده بود

گوشیم زنگ زد

شماره ناشناس بود ولی میدونستم برای کی هست

هنوز شماره خونه اعظم ساداتینا همون بود

گوشیو برداشتم گفتم اعظم سلام ، خوبی ؟ چه خبر ؟

گفت علیک سلام ادم بی معرفت . چطوری تو ؟

بعد از یه سلام و علیک گرم و دوست داشتنی و جمع شدن اشک تو چشمام گفت حتما باید فردا بیایی یه جایی

میخوام بیایی دیدن محبوبه

گفتم نکنه مامان شده ،‏ راستی از محمد پسرعموش چه خبر ؟ بی معرفت عروسیش منو دعوت نکرد

البته اگه دعوت میکرد ، من که بیا نبودم ولی خب بالاخره بعدا میرفتم خونش

اعظم همینجا گفت بازم شروع کردیا ، بازم مثل همیشه ضد همه جمع ، بابا اگه قرار به جهنم رفتنه بیا با هم بریم تک روی نکن تنهایی بری بهشت

من خندیدم که یهو بغض اعظم ترکید و شروع کرد به گریه کردن

بعد از کلی التماس و اصرار و قسم دادن

گفت فردا میام دنبالت میبرمت خونه محبوبه ولی باید قول بدی که گریه زاری نکنی

دلم بدجوری شور افتاد

گفتم بگو ببینم من تا فردا سکته میکنم

برام تعریف کرد چی شد

امروز صبح رفتم دیدن محبوبه

باورم نمیشد

محبوبه ،‏ دختری که پر از شور و هیجان بود الان روی تخت گوشه اتاقش کنار پنجره خوابیده

اون موقع ها که راهنمایی دبیرستان بودیم وقتی حرف ازدواج میشد محبوبه میگفت من که انتخابمو کردم شما برید دنبال بختتون

از اولش قرار بود محبوبه زن پسرعموش محمدبشه

ظاهرا دو سال پیش عقد میکنن ، شش ماه بعداز عقدشون مشغول کارای عروسی میشن که محبوبه تصادف میکنه و برای همیشه ازش یه محبوبه روی تخت باقی میمونه ، الان فقط میتونه دستاشو با گردنش تکون بده

یک سال و نیم گذشته خیلی جاها برای جراحی رفته حتی خارج از ایران

ولی فایده نداشته ، دیگه نمیخواد بیشتر از این محمد نامزدشو اذیت کنه

به محمد گفته برو درخواست طلاق بده

برو ازدواج کن ، من برای تو همسر نمیشم ، همسر باید همسری کنه من بیشتر بار هستم تا یار

اینا رو اعظم بهم گفته بود

امروز که محبوبه رو دیدم هنوزم اون شور و هیجان خودشو داشت

مادرش گفت با دیدن شما اینطوری شده

همه دوستاش میان اصلا انگار نه انگار

شما رو بعداز چند سال دیده

خب حق داره

بعد از 5 سال منو دید

بازم مثل همیشه اون سر به سر گذاشتنای من شروع شده بود

بازگویی خاطرات گذشته

از باغبونی کردن تو باغچه حیاط مدرسه گرفته تا آب بازی هایی که دوران دبیرستان به یاد دوران ابتدایی انجام میدادیم ، گفتیم

از اون روزی که میخواستیم دبیرستانمون بوی مدرسه ابتدایی بگیره و به همه بچه ها گفتیم نون پنیر و نارنگی فقط بیارید و ما هم نون پنیر و نارنگی تو مدرسه پخش میکنیم

استفاده کردن از عطر و از این جنگولک بازیهای نوجوانانه ممنوع ، امروز میخواهیم کودک باشیم

 

محبوبه ازم خواست هر طوری شده همه بچه ها رو جمع کنم و دوباره یه روز رو بچه کلاس اول ابتدایی بشیم

مقنعه سفید با گل صورتی روی مقنعه طرف چپ و مانتو شلوار طوسی

از برق چشمای محبوبه میشد فهمید که چقدر دلش گرفته

روم نمیشد جلو محبوبه راه برم ، نمیدونم چرا

سعی کردم کنارش روی تخت بشینم

از من پرسید و قصه زندگیم

گفتم شکر خدا ، همه چی خوبه

گفت خیلی بی معرفت شدی همه بچه ها باهم در تماسن فقط تو از همه دوری

شرمنده شدم

گفتم ببخشید محبوبه جون خیلی گرفتار شدم

گفت یعنی انقدر گرفتار که رفتی مکه نگفتی یه محبوبه بدبختی روی این تخت چشمش به در خشک شد تا بچه ها بهاره رو براش پیدا کنن

گفتم تو از کجا فهمیدییییییییییییییییییییییییییییییی ؟

گفت هیچی یکی از بچه ها گفت

خیلی ناراحت شدم و شرمنده

گفت نیومدی بگی محبوبه کاری نداری که من بگم کعبه رو دیدی یکی از اون خواسته هات برای من باشه

بهاره ! منو تو چند سال تو یه میز بودیم کنار هم نفس به نفس درس خوندیم و امتحان دادیم

نماز جماعتا یادته

این همه با هم کار فرهنگی و مذهبی انجام میدادیم

چی شد همه اون قرارهامون

نمیدونستم بهش چی بگم

گفتم شرمنده اممممممممممممممم شرمندهههههههههههههههههههههههههه

گرفتمش تو آغوشم و کلی گریه کردم

 

از شما دوستای خوبم میخوام که براش دعا کنید

خیلیییییییییییییییییی دعااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااش کنیددددددددددددددددددددددددددددددددد

 

 

 

 

 


نوشته شده در سه شنبه 89/3/18ساعت 2:52 عصر توسط رضوان نظرات ( ) |

به نام خدا

سلام

وقتی مطلب امام روح الله رو مینوشتم ، فکر نمیکردم که بتونم برم نمازجمعه ... اصلا تصورش هم نمیکردم

شنیدن صداشون در بین همهمه ی مردم حس قشنگی بهم دست میداد

یه حس آرامشگر

یک ماه پیش بود رفته بودم بیت و صحبتهای اقا رو گوش دادم و به چهره نورانیشون نگاه میکردم و لذت میبردم

آره لذت میبردم ، آرامش پیدا میکردم

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------

ساعت یازده و نیم رسیدم بهشت زهرا ...

میخواستم با مترو بیام که دیدم اتوبوس شرکت واحد سر خیابون میگه خانم میری مرقد بفرمایید بالا

منم سوار شدم

اتوبوس هم نامردی نکرد و غسالخونه نگه داشت

حساب کنید این همه راه رو باید پیاده میرفتم

یادم افتاد که شب قبلش قبل از اذان مغرب یه چیزی خورده بودم دیگه هیچی نخورده بودم و شب قبلش هم تا اذان صبح نت بودم

ضعف عجیبی داشتم به قطعه شهدا که رسیدم یادم افتاد رزمنده ها خیلی وقتا میشد که هیچی نداشتن بخورن

یاد خاطره اون بسیجی و آزاده ای افتادم که گفت اسارت که بودیم حتی اب نداشتیم ...

گفتش یه آبی داشتیم برای خوردن که وقتی یادم میفته حالم واقعا بد میشه و از گفتنش شرمنده ام ...

فاتحه ای برای شهدا و امام شهدا میخوندم و از خودشون خواستم کمکم کنن چون از نظر آب و چای اگه بهم دیر برسه واقعا از حال میرم و بیهوش میشم

خیلی جاها آب میدادن یا حتی میفروختن ولی انقدر شلوغ بود که گفتم به کمک امام روح الله میام و میخوام به خودم ثابت کنم که

تا زنده ام رزمنده ام   یعنی حرفی زدم که ترسیدم توش بمونم ، اخه رزمنده ها باید تحملشون بیشتر از این حرفا باشه

بعداز کلی شلوغی و از تو گل رد شدن و سر و وضعمون خاکی و گلی شدن یه جایی پیدا کردم برای نشستن

یه جایی زیر نور خورشید

گرم گرم

سوزان سوزان

تنها کاری که کرده بودم با خودم پوشیه برده بودم که تو آفتاب نسوزم همون اول راهی هم که میخواستم راه بیفتم زده بودم

دستکشمو دستم کردم که دستام هم نسوزه  یه کم سوسول بازی دیگه چه کنیم

----------------------------------------------------------------------------------------------------------

صحبتهای احمدی نژاد رو اخرش رو شنیدم و سید حسن هم که صحبتی ... ( نزاشتن )

 

صدای اقا به گوشم رسید جان تازه ای گرفته بودم

با دقت تمام گوش میکردم

بازم مثل همیشه شیرین و شیوا و ساده

خیلی وقت بود پشت سر اقا نماز نخونده بودم ، دلم میخواست هر چه سریعتر نماز شروع بشه

از شدت گرما و افتاب و تشنگی هم دیگه حال نداشتم

دقیقا داشتم بیهوش میشدم که کنار دستیم گفت ای وای خاک عالم

خانم چی شد

گفتم هیچی

یه ذره آب جوشششششششششششش ریخت تو حلق ما که به جون بیاییم که داشتیم پس میرفتیم بدتر

آب جلو آفتاب مونده بود حسابی گرم شده بود

اونجایی که آقا گفت خدا کسایی که زیر آفتاب بیرون هستن رو ماجور کنه ... یه الهی امین بلند گفتم و بعدش گفتم آقا دیگه کم دارم میارم  ،‏ ام پی تریش کن بی زحمت

نماز که خوندم نمیدونم چی شد ،‏چی بود ، کجا بودن اطرافم خیلی شلوغ شد

( مسائلی هست که جای گفتنش اینجا نیست ولی کلا از اقایون مذهبی بسیار گله مندیم )

بین جمعیت رفتم بین خانمه که به اقایون نخورم ، نزدیکای ایستگاه مترو بودم که دیدم انتقال خون سیار گذاشتن و خون میگیرن

خداییش اولش گفتم برم بشینم خنک بشم و یه کم آب خنک ازشون بگیرم

بعد گفتم خب بزار خون بدم من که تا اینجا اومدم ، شهدا همه خونشون رو دادن ما هم چند سی سی بدیم بد نیست

اولش اقاهه کلی مِن و مِن کرد و گفت کی غذا خوردی گفتم دیروز قبل از اذان مغرب گفت الان ساعت چنده گفتم نمیدونم تقریبا بیست ساعت پیش یه چیزی خوردم دیگه

بعد گفت خب خون نمیگیریم ، گفتم شما بزن به کامپیوتر ،‏دفعه اولم که نیست میدونم حالم بد نمیشه

اگه بد شد با خودم مسئولیتش

گفت نمیشه خانم

گفتم بابا الان میخورم خب

خلاصه رفتیم پیش پزشک برای خون دادن که زیر برگه ما نوشت پذیرایی قبل و بعد از خون دادن

ما هم خوشحال شدیم از اینکه یه سن ایچ میخوریم و خنک میشیم ،‏اینطوری شدیم دیگه

خانومه یه سن ایچ اناناس یخ یخ و یه ویفرشکلاتی داغ داغ داد و گفت بخور

گفتم تشنه ام ،‏ یه بطری اب یخ هم داد

بعدش هم رفتیم اندکی خون دادیم و بعدش دوباره پذیرایی شدیم

جاتون خالییییییییییییییییی

اینبار سن ایچ پرتقال خنک بود و با یه ویفر بازم داغ

اومدیم بیاییم مترو دیدیم که سیل جمعیت سرازیر شده

اولش یه احسنت به این مردم خوبمون گفتم و بعدش هم گفتم نمیتونم بمونم به شدت از حال دارم میرم

به زور جمعیت برگشتم خونه

تو قطار که نشسته بودم خانمها همه ماشالله و اینا میگفتن که یه خانمی گفت

اگه مردم الان نیان کی بیان

گفتم یعنی چی

گفت یعنی وظیفشونه

اینا همونایی هستن که با اقا بیعت کردن در بیعت رهبری

بعد گفت تو یاد نیست

خندیدم گفتم چرا یادمه

25 ماه داشتم که بیعت کردم ، فکر کرد میگم بیست و پنج سال ، گفت چی ؟

 گفتم دو سالم بوده همین

 

بازم میگم ... احسنت احسنت احسنت

پاداش شما حتما خیر و نیکوست و برایتان نزد پروردگارتان اجری نیک محفوظ است


نوشته شده در دوشنبه 89/3/17ساعت 12:18 صبح توسط رضوان نظرات ( ) |

به نام خدا

سلام علیکم

چند روزیست که میبینم بازی موج وبلاگی 14 خرداد شروع شده که خاطره هایی درباره امام خمینی رحمة الله علیه رو مینویسن .

از اونجایی که دوستان خیلی لطف دارن و دوستی که این طرح رو شروع کرده از دوستان بنده میباشد و بنده رو دعوت نکرده به این بازی وبلاگی گفتم چرا منتظر باشم تا دعوت بشم بزار خودم بنویسم . ( گله از دوستان )

-----------------------------------------------------------------

خاطره اول :

 

اون موقع سرباز سپاه بود ... کار اصلیش کابینت سازی بود و کار با ورق رو خوب بلد بود . با سه چهار تا از دوستا و اشناهاش مسئول ساخت ضریح برای امام رحمة الله علیه بود.

برای ساخت ضریح اولی که برای امام میخواستن بزارن اولین کسی بود که ورق رو برش زد

همون موقع حاجی که کنار دستش بود گفت : رضا این دست تو به خاطر این کارت حتما قیامت برات خیر میشه

روزای سختی بود . شبانه روز کار میکردن .

میگفت بچه ها حس عجیبی داشتن . تمام لحظات رو کنار قبر امام بودیم و کار میکردیم

بهم گفت که فلانی که میشناسی اونم بود اون موقع من و پسراش و خودش باهم کار میکردیم طاقت نیاورد یه تیکه از سنگ قبر اولیه امام رو برداشت گفت اینو میخوام برای تبرک ، ‏برای اینکه همیشه پیشم باشه

هر وقت دلم برای امام تنگ میشه بهش نگاه کنم و یاد این روزا بیفتم

-----------------------------------------------------------------

خاطره دوم :

 

برخلاف اینکه همه میگفتن بچه رو باخودت کجا میبری مادر میگفت باید از الان با امامش باشه باید این روزا رو یادش باشه

دختر بچه 25 ماه بیشتر نداشت که بغل این و اون میچرخید و با لپ هایی گل انداخته و بلیز مشکی از شدت گرما و طوفان خاکی که بلند شده بود گریه میکرد

تنها چیزی که یادم میاد فقط گریه مامانم هست و اینکه اون همه راه رو تو خاکا بغل اینو و اون بودم و پیاده میرفتیم برای خداحافظی با امام

اون روز که برای بیعت با آقا رفته بودم نمیدونستم که الان وقتی اسم آقا و امام میاد دلم میلرزه ، اصلا نمیدونستم چرا رفتم بیعت کنم

از اون روز بود که حب عجیبی تو دلم خونه کرد

 

اگه اون رفتن های چند روزه و خداحافظی با امام نبود شاید الان که 21 سال از اون روزا میگذره هر وقت که روزای سالگرد ارتحال امام میشه با نگاه کردن به صفحه تلویزیون انقدر بیقرار نمیشدم

 

اصلا باورم نمیشه که دوسال بیشتر نداشتم که امام فوت کردن ، حس میکنم بیشتر باهاشون بودم و امام رو تو زندگیم حس میکردم

اخه اگه یکیو کامل حس نکنی دلت براش تنگ نمیشه

 

 

-----------------------------------------------------------------

خاطره سوم :

 

13 خرداد 1386 اولین باری بود که به جماران میرفتم ، اولین باری بود که خونه امام رو میدیدم

ولی حس میکردم سالها اینجا بودم ، اشکم بند نمیومد

دلم برای امام تنگ شده بود مثل کسی بودم که امام رو در حسینیه دیده بود

یکی از خانمهایی که باهام بود رو دیدم که وارد حسینیه نشد

سوال کردم که شما چرا نمیایید ؟

پاسخ شنیدم که : دلم نمیاد بیام ... من اینجا وقتی اومدم که امام بود ،‏حسینیه بدون امام برام معنا نداره

همون موقع بود که زن رو در آغوش کشیدم و بغض هردومان ترکید . 

 

زن بهم گفت : برام خیلی سخته ببینم این صندلی رو ، من روی این صندلی بارها امام رو دیده بودم ، یاد مدرسه فیضیه میفتم

یاد تظاهرات ،‏ یاد جنگ و شهادت

یاد اون روزا که همسرم جبهه میرفت و من و بچه ها تو خونه بودیم و با حرفای امام آروم میگرفتیم

 

-----------------------------------------------------------------

خاطره چهارم :

 

تو همون اولین دیداری که از جماران داشتم یعنی همون سال 86 یه پیرزنی کنارش نشسته بود و هرکسی که وارد بیت امام میشد معرفی میکرد

ازش پرسیدم حاج خانم از کجا اینا رو میشناسی و با امام چه نسبتی دارید

گفتن که : امام وقتی نجف بودن مادر من آشپز امام بودن ،‏وقتی امدن ایران بعداز انقلاب نامه ای برای من فرستادن که امر کردن که من خدمتشان برسم و در کنارشان زندگی کنم ، منم با کمال میل و افتخار قبول کردم

 

از امام وقتی حرف میزد اشکش جاری میشد و میگفت هیچ کس برای من امام نمیشود

برام خیلی جالب بود که به خاطر امام از شهر و کاشانه خودش اومده بود اینجا

 

-----------------------------------------------------------------

خاطره پنجم :

دستمو زدم به جوی آبی که در جماران روان بود ... آب خنکی بود

یکی از خانمها گفت حکایت این جوی رو میدونی ؟ گفتم نه

گفت امام وقتی میخواستن وضو بگیرن اون بالا داخل حیاط وضو میگرفتن اب وضوشون میریخت داخل این جوی

پاسدارهای اون موقع پایین جوی وضو میگرفتن تا از اب وضوی امام وضو گرفته باشن

 

ـــــــــــــ پی نوشت ـــــــــــــــــــــــــــــــــ

* سرباز = داییم بود

* دختر بچه = خودم بودم

* خانمی که وارد حسینه نشد = خانم علیزاده از همکلاسی های دانشگاه بود

* تمام خاطراتی که ذکر شد حقیقی‌ست .

* نشر این پست از وبلاگ فقط با اجازه مدیر وبلاگ جایز می باشد .


نوشته شده در جمعه 89/3/14ساعت 2:4 صبح توسط رضوان نظرات ( ) |

این عشق بازی دلمو آتیش میزنه

 

اوج عشق و دلداگی میان مولا و خانوم

 

این جان گفتنها واقعا جاااااااااااااااان گفتنه

 

میخوام دلت نسوزه اگه رومو میگیرم

علی منو حلال کن دیگه دارم میمیرم

 

فاطمه جان

بیا باهم ازین شهر بار سفر ببندیم

بازم مثل قدیما باهم بگیم بخندیم

 

علی جان

اگه میخوای بدونی سیلی بامن چه کرده

ببین حسن تو کوچه دنبال چی میگرده

 

دانلود





مداح : حاج محمود کریمی

حجم  : 810  kb

زمان : 3.27 min

 

 


نوشته شده در دوشنبه 89/2/27ساعت 4:57 عصر توسط رضوان نظرات ( ) |

قلم از روایت، بازمانده و هم‌چون محتضری به شماره نفس می‌زند:

علی ... ریسمان ...

فاطمه ... سیلی ... آتش ... در سوخته ... سینه ... میخ ... بازو ... پهلو ... لگد ... محسن ... محسن ... محسن ...


نوشته شده در دوشنبه 89/2/27ساعت 12:58 صبح توسط رضوان نظرات ( ) |

باسمه تعالی

سلام خدمت کاربران محترم 


به لطف خداوند و مدد حضرت زهرا سلام الله علیها توفیق شد تا اولین کار تصویری خود را 

با مستندی پیرامون شهادت بی بی دو عالم آغاز کنیم.

 


امید است که مورد قبول آن حضرات قرار گیرد.

نکته : در این مستند از هیچ نوع موسیقی استفاده نشده است.

 

باسمه تعالی 



دانلود مستند خاک بی خاطره با کیفیت خوب (VCD) - حجم 200 مگابایت و زمان 35 دقیقه 

(لینک مستقیم - سرور اعتقادات) 

بخش اول (100 مگابایت)

http://www.eteghadat.com/Files/video/khak-bi-khatereh/Khak-bi-khatereh-www.eteghadat.com.part1.rar

بخش دوم (100 مگابایت)

http://www.eteghadat.com/Files/video/khak-bi-khatereh/Khak-bi-khatereh-www.eteghadat.com.part2.rar

بخش سوم (300 کیلوبایت)

http://www.eteghadat.com/Files/video/khak-bi-khatereh/Khak-bi-khatereh-www.eteghadat.com.part3.rar


ابتدا هر سه بخش را دانلود کرده سپس در یک فولدر قرار دهید و یک بخش را از حالت زیپ خارج کنید. 




مستند " خاک بی خاطره "با کیفیت متوسط (wmv) - حجم 80 مگابایت و زمان 35 دقیقه 

دانلود کیفیت متوسط(لینک مستقیم - سرور اعتقادات) 

http://www.eteghadat.com/Files/video/khak-bi-khatereh/Khak-bi-khatereh-www.eteghadat.com.wmv


دانلود مستند خاک بی خاطره برای استفاده در موبایل (3GP) - حجم 19 مگابایت و زمان 35 دقیقه 

دانلود کیفیت مخصوص موبایل (لینک مستقیم - سرور اعتقادات)

http://www.eteghadat.com/Files/video/khak-bi-khatereh/Khak-bi-khatereh-www.eteghadat.com.wmv

دانلود کیفیت مخصوص موبایل (لینک کمکی - سرور رپیدشر)

http://rapidshare.com/files/387789243/Khak-bi-khatereh-www.eteghadat.com.3gp.html

 


نوشته شده در یکشنبه 89/2/26ساعت 6:26 عصر توسط رضوان نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

 Design By : Pichak