سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روضه رضوان

به نام خدا

سلام

وقتی مطلب امام روح الله رو مینوشتم ، فکر نمیکردم که بتونم برم نمازجمعه ... اصلا تصورش هم نمیکردم

شنیدن صداشون در بین همهمه ی مردم حس قشنگی بهم دست میداد

یه حس آرامشگر

یک ماه پیش بود رفته بودم بیت و صحبتهای اقا رو گوش دادم و به چهره نورانیشون نگاه میکردم و لذت میبردم

آره لذت میبردم ، آرامش پیدا میکردم

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------

ساعت یازده و نیم رسیدم بهشت زهرا ...

میخواستم با مترو بیام که دیدم اتوبوس شرکت واحد سر خیابون میگه خانم میری مرقد بفرمایید بالا

منم سوار شدم

اتوبوس هم نامردی نکرد و غسالخونه نگه داشت

حساب کنید این همه راه رو باید پیاده میرفتم

یادم افتاد که شب قبلش قبل از اذان مغرب یه چیزی خورده بودم دیگه هیچی نخورده بودم و شب قبلش هم تا اذان صبح نت بودم

ضعف عجیبی داشتم به قطعه شهدا که رسیدم یادم افتاد رزمنده ها خیلی وقتا میشد که هیچی نداشتن بخورن

یاد خاطره اون بسیجی و آزاده ای افتادم که گفت اسارت که بودیم حتی اب نداشتیم ...

گفتش یه آبی داشتیم برای خوردن که وقتی یادم میفته حالم واقعا بد میشه و از گفتنش شرمنده ام ...

فاتحه ای برای شهدا و امام شهدا میخوندم و از خودشون خواستم کمکم کنن چون از نظر آب و چای اگه بهم دیر برسه واقعا از حال میرم و بیهوش میشم

خیلی جاها آب میدادن یا حتی میفروختن ولی انقدر شلوغ بود که گفتم به کمک امام روح الله میام و میخوام به خودم ثابت کنم که

تا زنده ام رزمنده ام   یعنی حرفی زدم که ترسیدم توش بمونم ، اخه رزمنده ها باید تحملشون بیشتر از این حرفا باشه

بعداز کلی شلوغی و از تو گل رد شدن و سر و وضعمون خاکی و گلی شدن یه جایی پیدا کردم برای نشستن

یه جایی زیر نور خورشید

گرم گرم

سوزان سوزان

تنها کاری که کرده بودم با خودم پوشیه برده بودم که تو آفتاب نسوزم همون اول راهی هم که میخواستم راه بیفتم زده بودم

دستکشمو دستم کردم که دستام هم نسوزه  یه کم سوسول بازی دیگه چه کنیم

----------------------------------------------------------------------------------------------------------

صحبتهای احمدی نژاد رو اخرش رو شنیدم و سید حسن هم که صحبتی ... ( نزاشتن )

 

صدای اقا به گوشم رسید جان تازه ای گرفته بودم

با دقت تمام گوش میکردم

بازم مثل همیشه شیرین و شیوا و ساده

خیلی وقت بود پشت سر اقا نماز نخونده بودم ، دلم میخواست هر چه سریعتر نماز شروع بشه

از شدت گرما و افتاب و تشنگی هم دیگه حال نداشتم

دقیقا داشتم بیهوش میشدم که کنار دستیم گفت ای وای خاک عالم

خانم چی شد

گفتم هیچی

یه ذره آب جوشششششششششششش ریخت تو حلق ما که به جون بیاییم که داشتیم پس میرفتیم بدتر

آب جلو آفتاب مونده بود حسابی گرم شده بود

اونجایی که آقا گفت خدا کسایی که زیر آفتاب بیرون هستن رو ماجور کنه ... یه الهی امین بلند گفتم و بعدش گفتم آقا دیگه کم دارم میارم  ،‏ ام پی تریش کن بی زحمت

نماز که خوندم نمیدونم چی شد ،‏چی بود ، کجا بودن اطرافم خیلی شلوغ شد

( مسائلی هست که جای گفتنش اینجا نیست ولی کلا از اقایون مذهبی بسیار گله مندیم )

بین جمعیت رفتم بین خانمه که به اقایون نخورم ، نزدیکای ایستگاه مترو بودم که دیدم انتقال خون سیار گذاشتن و خون میگیرن

خداییش اولش گفتم برم بشینم خنک بشم و یه کم آب خنک ازشون بگیرم

بعد گفتم خب بزار خون بدم من که تا اینجا اومدم ، شهدا همه خونشون رو دادن ما هم چند سی سی بدیم بد نیست

اولش اقاهه کلی مِن و مِن کرد و گفت کی غذا خوردی گفتم دیروز قبل از اذان مغرب گفت الان ساعت چنده گفتم نمیدونم تقریبا بیست ساعت پیش یه چیزی خوردم دیگه

بعد گفت خب خون نمیگیریم ، گفتم شما بزن به کامپیوتر ،‏دفعه اولم که نیست میدونم حالم بد نمیشه

اگه بد شد با خودم مسئولیتش

گفت نمیشه خانم

گفتم بابا الان میخورم خب

خلاصه رفتیم پیش پزشک برای خون دادن که زیر برگه ما نوشت پذیرایی قبل و بعد از خون دادن

ما هم خوشحال شدیم از اینکه یه سن ایچ میخوریم و خنک میشیم ،‏اینطوری شدیم دیگه

خانومه یه سن ایچ اناناس یخ یخ و یه ویفرشکلاتی داغ داغ داد و گفت بخور

گفتم تشنه ام ،‏ یه بطری اب یخ هم داد

بعدش هم رفتیم اندکی خون دادیم و بعدش دوباره پذیرایی شدیم

جاتون خالییییییییییییییییی

اینبار سن ایچ پرتقال خنک بود و با یه ویفر بازم داغ

اومدیم بیاییم مترو دیدیم که سیل جمعیت سرازیر شده

اولش یه احسنت به این مردم خوبمون گفتم و بعدش هم گفتم نمیتونم بمونم به شدت از حال دارم میرم

به زور جمعیت برگشتم خونه

تو قطار که نشسته بودم خانمها همه ماشالله و اینا میگفتن که یه خانمی گفت

اگه مردم الان نیان کی بیان

گفتم یعنی چی

گفت یعنی وظیفشونه

اینا همونایی هستن که با اقا بیعت کردن در بیعت رهبری

بعد گفت تو یاد نیست

خندیدم گفتم چرا یادمه

25 ماه داشتم که بیعت کردم ، فکر کرد میگم بیست و پنج سال ، گفت چی ؟

 گفتم دو سالم بوده همین

 

بازم میگم ... احسنت احسنت احسنت

پاداش شما حتما خیر و نیکوست و برایتان نزد پروردگارتان اجری نیک محفوظ است


نوشته شده در دوشنبه 89/3/17ساعت 12:18 صبح توسط رضوان نظرات ( ) |


 Design By : Pichak