سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روضه رضوان

به نام خدا

سلام علیکم

چند روزیست که میبینم بازی موج وبلاگی 14 خرداد شروع شده که خاطره هایی درباره امام خمینی رحمة الله علیه رو مینویسن .

از اونجایی که دوستان خیلی لطف دارن و دوستی که این طرح رو شروع کرده از دوستان بنده میباشد و بنده رو دعوت نکرده به این بازی وبلاگی گفتم چرا منتظر باشم تا دعوت بشم بزار خودم بنویسم . ( گله از دوستان )

-----------------------------------------------------------------

خاطره اول :

 

اون موقع سرباز سپاه بود ... کار اصلیش کابینت سازی بود و کار با ورق رو خوب بلد بود . با سه چهار تا از دوستا و اشناهاش مسئول ساخت ضریح برای امام رحمة الله علیه بود.

برای ساخت ضریح اولی که برای امام میخواستن بزارن اولین کسی بود که ورق رو برش زد

همون موقع حاجی که کنار دستش بود گفت : رضا این دست تو به خاطر این کارت حتما قیامت برات خیر میشه

روزای سختی بود . شبانه روز کار میکردن .

میگفت بچه ها حس عجیبی داشتن . تمام لحظات رو کنار قبر امام بودیم و کار میکردیم

بهم گفت که فلانی که میشناسی اونم بود اون موقع من و پسراش و خودش باهم کار میکردیم طاقت نیاورد یه تیکه از سنگ قبر اولیه امام رو برداشت گفت اینو میخوام برای تبرک ، ‏برای اینکه همیشه پیشم باشه

هر وقت دلم برای امام تنگ میشه بهش نگاه کنم و یاد این روزا بیفتم

-----------------------------------------------------------------

خاطره دوم :

 

برخلاف اینکه همه میگفتن بچه رو باخودت کجا میبری مادر میگفت باید از الان با امامش باشه باید این روزا رو یادش باشه

دختر بچه 25 ماه بیشتر نداشت که بغل این و اون میچرخید و با لپ هایی گل انداخته و بلیز مشکی از شدت گرما و طوفان خاکی که بلند شده بود گریه میکرد

تنها چیزی که یادم میاد فقط گریه مامانم هست و اینکه اون همه راه رو تو خاکا بغل اینو و اون بودم و پیاده میرفتیم برای خداحافظی با امام

اون روز که برای بیعت با آقا رفته بودم نمیدونستم که الان وقتی اسم آقا و امام میاد دلم میلرزه ، اصلا نمیدونستم چرا رفتم بیعت کنم

از اون روز بود که حب عجیبی تو دلم خونه کرد

 

اگه اون رفتن های چند روزه و خداحافظی با امام نبود شاید الان که 21 سال از اون روزا میگذره هر وقت که روزای سالگرد ارتحال امام میشه با نگاه کردن به صفحه تلویزیون انقدر بیقرار نمیشدم

 

اصلا باورم نمیشه که دوسال بیشتر نداشتم که امام فوت کردن ، حس میکنم بیشتر باهاشون بودم و امام رو تو زندگیم حس میکردم

اخه اگه یکیو کامل حس نکنی دلت براش تنگ نمیشه

 

 

-----------------------------------------------------------------

خاطره سوم :

 

13 خرداد 1386 اولین باری بود که به جماران میرفتم ، اولین باری بود که خونه امام رو میدیدم

ولی حس میکردم سالها اینجا بودم ، اشکم بند نمیومد

دلم برای امام تنگ شده بود مثل کسی بودم که امام رو در حسینیه دیده بود

یکی از خانمهایی که باهام بود رو دیدم که وارد حسینیه نشد

سوال کردم که شما چرا نمیایید ؟

پاسخ شنیدم که : دلم نمیاد بیام ... من اینجا وقتی اومدم که امام بود ،‏حسینیه بدون امام برام معنا نداره

همون موقع بود که زن رو در آغوش کشیدم و بغض هردومان ترکید . 

 

زن بهم گفت : برام خیلی سخته ببینم این صندلی رو ، من روی این صندلی بارها امام رو دیده بودم ، یاد مدرسه فیضیه میفتم

یاد تظاهرات ،‏ یاد جنگ و شهادت

یاد اون روزا که همسرم جبهه میرفت و من و بچه ها تو خونه بودیم و با حرفای امام آروم میگرفتیم

 

-----------------------------------------------------------------

خاطره چهارم :

 

تو همون اولین دیداری که از جماران داشتم یعنی همون سال 86 یه پیرزنی کنارش نشسته بود و هرکسی که وارد بیت امام میشد معرفی میکرد

ازش پرسیدم حاج خانم از کجا اینا رو میشناسی و با امام چه نسبتی دارید

گفتن که : امام وقتی نجف بودن مادر من آشپز امام بودن ،‏وقتی امدن ایران بعداز انقلاب نامه ای برای من فرستادن که امر کردن که من خدمتشان برسم و در کنارشان زندگی کنم ، منم با کمال میل و افتخار قبول کردم

 

از امام وقتی حرف میزد اشکش جاری میشد و میگفت هیچ کس برای من امام نمیشود

برام خیلی جالب بود که به خاطر امام از شهر و کاشانه خودش اومده بود اینجا

 

-----------------------------------------------------------------

خاطره پنجم :

دستمو زدم به جوی آبی که در جماران روان بود ... آب خنکی بود

یکی از خانمها گفت حکایت این جوی رو میدونی ؟ گفتم نه

گفت امام وقتی میخواستن وضو بگیرن اون بالا داخل حیاط وضو میگرفتن اب وضوشون میریخت داخل این جوی

پاسدارهای اون موقع پایین جوی وضو میگرفتن تا از اب وضوی امام وضو گرفته باشن

 

ـــــــــــــ پی نوشت ـــــــــــــــــــــــــــــــــ

* سرباز = داییم بود

* دختر بچه = خودم بودم

* خانمی که وارد حسینه نشد = خانم علیزاده از همکلاسی های دانشگاه بود

* تمام خاطراتی که ذکر شد حقیقی‌ست .

* نشر این پست از وبلاگ فقط با اجازه مدیر وبلاگ جایز می باشد .


نوشته شده در جمعه 89/3/14ساعت 2:4 صبح توسط رضوان نظرات ( ) |


 Design By : Pichak