سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روضه رضوان

به نام خدا

سلام

این مطلب وبلاگم با همه مطالبش فرق داره

بیشتر حالت یه درخواست داره

ازتون میخوام که برای دوستم خیلیییییییییییییییییییییییی دعا کنید

دوازده سال باهم در یک کلاس درس خوندیم

چندسالی باهم در یک میز کنار هم بودیم

پیش دانشگاهی که تموم شد ،‏ محبوبه هم مثل بقیه بچه ها

دیگه ازش خبر نداشتم

تا اینکه دیروز یکی از بچه ها با کلی مکافات بعداز یک سال و نیم گشتن و از این و اون پرس و جو کردن شماره منو پیدا کرده بود

گوشیم زنگ زد

شماره ناشناس بود ولی میدونستم برای کی هست

هنوز شماره خونه اعظم ساداتینا همون بود

گوشیو برداشتم گفتم اعظم سلام ، خوبی ؟ چه خبر ؟

گفت علیک سلام ادم بی معرفت . چطوری تو ؟

بعد از یه سلام و علیک گرم و دوست داشتنی و جمع شدن اشک تو چشمام گفت حتما باید فردا بیایی یه جایی

میخوام بیایی دیدن محبوبه

گفتم نکنه مامان شده ،‏ راستی از محمد پسرعموش چه خبر ؟ بی معرفت عروسیش منو دعوت نکرد

البته اگه دعوت میکرد ، من که بیا نبودم ولی خب بالاخره بعدا میرفتم خونش

اعظم همینجا گفت بازم شروع کردیا ، بازم مثل همیشه ضد همه جمع ، بابا اگه قرار به جهنم رفتنه بیا با هم بریم تک روی نکن تنهایی بری بهشت

من خندیدم که یهو بغض اعظم ترکید و شروع کرد به گریه کردن

بعد از کلی التماس و اصرار و قسم دادن

گفت فردا میام دنبالت میبرمت خونه محبوبه ولی باید قول بدی که گریه زاری نکنی

دلم بدجوری شور افتاد

گفتم بگو ببینم من تا فردا سکته میکنم

برام تعریف کرد چی شد

امروز صبح رفتم دیدن محبوبه

باورم نمیشد

محبوبه ،‏ دختری که پر از شور و هیجان بود الان روی تخت گوشه اتاقش کنار پنجره خوابیده

اون موقع ها که راهنمایی دبیرستان بودیم وقتی حرف ازدواج میشد محبوبه میگفت من که انتخابمو کردم شما برید دنبال بختتون

از اولش قرار بود محبوبه زن پسرعموش محمدبشه

ظاهرا دو سال پیش عقد میکنن ، شش ماه بعداز عقدشون مشغول کارای عروسی میشن که محبوبه تصادف میکنه و برای همیشه ازش یه محبوبه روی تخت باقی میمونه ، الان فقط میتونه دستاشو با گردنش تکون بده

یک سال و نیم گذشته خیلی جاها برای جراحی رفته حتی خارج از ایران

ولی فایده نداشته ، دیگه نمیخواد بیشتر از این محمد نامزدشو اذیت کنه

به محمد گفته برو درخواست طلاق بده

برو ازدواج کن ، من برای تو همسر نمیشم ، همسر باید همسری کنه من بیشتر بار هستم تا یار

اینا رو اعظم بهم گفته بود

امروز که محبوبه رو دیدم هنوزم اون شور و هیجان خودشو داشت

مادرش گفت با دیدن شما اینطوری شده

همه دوستاش میان اصلا انگار نه انگار

شما رو بعداز چند سال دیده

خب حق داره

بعد از 5 سال منو دید

بازم مثل همیشه اون سر به سر گذاشتنای من شروع شده بود

بازگویی خاطرات گذشته

از باغبونی کردن تو باغچه حیاط مدرسه گرفته تا آب بازی هایی که دوران دبیرستان به یاد دوران ابتدایی انجام میدادیم ، گفتیم

از اون روزی که میخواستیم دبیرستانمون بوی مدرسه ابتدایی بگیره و به همه بچه ها گفتیم نون پنیر و نارنگی فقط بیارید و ما هم نون پنیر و نارنگی تو مدرسه پخش میکنیم

استفاده کردن از عطر و از این جنگولک بازیهای نوجوانانه ممنوع ، امروز میخواهیم کودک باشیم

 

محبوبه ازم خواست هر طوری شده همه بچه ها رو جمع کنم و دوباره یه روز رو بچه کلاس اول ابتدایی بشیم

مقنعه سفید با گل صورتی روی مقنعه طرف چپ و مانتو شلوار طوسی

از برق چشمای محبوبه میشد فهمید که چقدر دلش گرفته

روم نمیشد جلو محبوبه راه برم ، نمیدونم چرا

سعی کردم کنارش روی تخت بشینم

از من پرسید و قصه زندگیم

گفتم شکر خدا ، همه چی خوبه

گفت خیلی بی معرفت شدی همه بچه ها باهم در تماسن فقط تو از همه دوری

شرمنده شدم

گفتم ببخشید محبوبه جون خیلی گرفتار شدم

گفت یعنی انقدر گرفتار که رفتی مکه نگفتی یه محبوبه بدبختی روی این تخت چشمش به در خشک شد تا بچه ها بهاره رو براش پیدا کنن

گفتم تو از کجا فهمیدییییییییییییییییییییییییییییییی ؟

گفت هیچی یکی از بچه ها گفت

خیلی ناراحت شدم و شرمنده

گفت نیومدی بگی محبوبه کاری نداری که من بگم کعبه رو دیدی یکی از اون خواسته هات برای من باشه

بهاره ! منو تو چند سال تو یه میز بودیم کنار هم نفس به نفس درس خوندیم و امتحان دادیم

نماز جماعتا یادته

این همه با هم کار فرهنگی و مذهبی انجام میدادیم

چی شد همه اون قرارهامون

نمیدونستم بهش چی بگم

گفتم شرمنده اممممممممممممممم شرمندهههههههههههههههههههههههههه

گرفتمش تو آغوشم و کلی گریه کردم

 

از شما دوستای خوبم میخوام که براش دعا کنید

خیلیییییییییییییییییی دعااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااش کنیددددددددددددددددددددددددددددددددد

 

 

 

 

 


نوشته شده در سه شنبه 89/3/18ساعت 2:52 عصر توسط رضوان نظرات ( ) |


 Design By : Pichak