سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روضه رضوان

پیام مهم ولی‌امر مسلمین جهان درپی اهانت نفرت‌انگیز به قرآن شریف در آمریکا

در پی اهانت نفرت‌انگیز به قرآن شریف در آمریکا، حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر معظم انقلاب اسلامی در پیام مهمی به ملت ایران و امت بزرگ اسلام، حلقه‌های صهیونیستی درون دولت آمریکا را طراحان اصلی این توطئه مشمئزکننده خواندند و با تشریح اهداف پشت پرده کینه‌توزیهای صهیونیست‌ها نسبت به اسلام و قرآن تأکید کردند: دولت آمریکا برای اثبات ادعای خود درباره دخالت نداشتن در این توطئه، باید عوامل اصلی این جنایت بزرگ و بازیگران میدانی آن را به گونه‌ای شایسته به مجازات برساند.
متن پیام ولی امر مسلمین جهان به این شرح است:

بسم الله الرحمن الرحیم
قال الله العزیز الحکیم: إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّکْرَ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ1
ملت عزیز ایران ـ امت بزرگ اسلام!

اهانت جنون‌آمیز و نفرت‌انگیز و مُشمئزکننده به قرآن مجید در کشور آمریکا که در سایه‌ی امنیت پلیسی آن کشور اتفاق افتاد، حادثه‌ی تلخ و بزرگی است که نمی‌توان آن را تنها در حدّ یک حرکت ابلهانه از سوی چند عنصر بی‌ارزش و مزدور به حساب آورد. این یک اقدام محاسبه‌شده از سوی مراکزی است که از سال‌ها پیش به این طرف، سیاست اسلام‌هراسی و اسلام‌ستیزی را در دستور کار خود قرار داده و با صدها شیوه و هزاران ابزار تبلیغاتی و عملیاتی، به مبارزه با اسلام و قرآن پرداخته‌اند. این حلقه‌ی دیگری از زنجیره‌ی ننگینی است که با خیانت سلمان رشدی مرتد آغاز شد و با حرکت کاریکاتوریست خبیث دانمارکی و ده‌ها فیلم ضد اسلام ساخته‌شده در هالیوود ادامه یافت و اکنون به این نمایش نفرت‌انگیز رسیده است. پشت صحنه‌ی این حرکات شرارت‌بار چیست و کیست؟

مطالعه‌ی این روند شرارت که در این سال‌ها با عملیات جنایت‌بار در افغانستان و عراق و فلسطین و لبنان و پاکستان همراه بود، تردیدی باقی نمی‌گذارد که طرّاحی و اتاق فرمان آن در دستان سران نظام سلطه و اتاق فکرهای صهیونیستی است که از بیشترین نفوذ بر دولت آمریکا و سازمان‌های امنیتی و نظامی آن و نیز بر دولت انگلیس و برخی دولت‌های اروپائی برخوردارند. اینها همان کسانی‌اند که پژوهش‌های حقیقت‌یاب مستقل روز به روز بیشتر انگشت اتهام در ماجرای حمله به برج‌ها در 11 سپتامبر را به سوی آنان متوجه می‌کنند. آن ماجرا بهانه‌ی حمله به افغانستان و عراق را به رئیس‌جمهور جنایت‌کار وقت آمریکا داد و او اِعلان جنگ صلیبی کرد و همان شخص بنابر گزارش‌ها، دیروز اعلام کرده است که این جنگ صلیبی با ورود کلیسا به صحنه، کامل شد.

هدف از اقدام نفرت‌انگیز اخیر آن است که از سوئی مقابله با اسلام و مسلمانان در جامعه‌ی مسیحی به سطوح همگانی مردم کشیده شود و با دخالت کلیسا و کشیش، رنگ مذهبی گرفته و پشتوانه‌ئی از تعصبات و تعلقات دینی بیابد، و از سوی دیگر ملت‌های مسلمان را که از این جسارت بزرگ به خشم آمده و جریحه‌دار می‌شوند از مسائل و تحولات دنیای اسلام و خاورمیانه غافل سازد.

این اقدام کینه‌توزانه، نه آغاز یک جریان، بلکه یک مرحله از روند طولانی مدتِ اسلام‌ستیزی به سرکردگی صهیونیسم و رژیم آمریکا است. اینک همه‌ی سران استکبار و ائمة‌الکفر در برابر اسلام قرار گرفته‌اند. اسلام، دین آزادی و معنویت انسان، و قرآن کتاب رحمت و حِکمت و عدالت است؛ وظیفه‌ی همه‌ی آزادی‌خواهان جهان و همه‌ی ادیان ابراهیمی است که در کنار مسلمانان با سیاست پلید اسلام‌ستیزی با این شیوه‌های نفرت‌بار مقابله کنند. سران رژیم آمریکا نمی‌توانند با سخنان فریبنده و میان‌تهی، خود را از اتهام همراهی با این پدیده‌ی زشت تبرئه کنند. سال‌هاست که مقدسات و همه‌ی حقوق و حرمت میلیون‌ها مسلمان مظلوم در افغانستان و پاکستان، در عراق و لبنان و فلسطین زیر پا گذاشته شده است. صدها هزار کشته، ده‌ها هزار زن و مرد اسیر و زیر شکنجه، هزاران کودک و زن ربوده‌شده و میلیون‌ها معلول و آواره و بی‌خانمان، قربانی چه چیزی شده‌اند؟ و با همه‌ی این مظلومیت‌ها، چرا در رسانه‌های جهانی غرب، مسلمانان را مظهر خشونت و قرآن و اسلام را خطری برای بشریت وانمود می‌کنند؟ چه کسی باور می‌کند که این توطئه‌ی گسترده بدون کمک و دخالت حلقه‌های صهیونیستیِ درونِ دولت آمریکا ممکن و عملی است؟!

برادران و خواهران مسلمان در ایران و سراسر جهان!

لازم می‌دانم این چند نکته را به همه متذکر گردم:
اولاً: این حادثه و حوادث پیش از آن به روشنی نشان می‌دهد که آنچه امروز آماج حمله‌ی نظام استکبار جهانی است، اصل اسلام عزیز و قرآن مجید است؛ صراحتِ مستکبران در دشمنی با جمهوری اسلامی ناشی از صراحت ایران اسلامی در مقابله با استکبار است و تظاهر آنان به دشمن نبودن با اسلام و دیگر مسلمانان، دروغی بزرگ و فریبی شیطانی است. آنان با اسلام و هر آنکس که بدان پایبند است و هر آنچه نشانه‌ی مسلمانی است دشمن‌اند.

ثانیاً: این سلسله‌ی کینه‌توزیها با اسلام و مسلمین، ناشی از آن است که از چند دهه پیش تاکنون نور اسلام از همیشه تابنده‌تر و نفوذ آن در دل‌ها در جهان اسلام و حتی در غرب از همیشه بیشتر شده است. ناشی از آن است که اُمت اسلام از همیشه بیدارتر شده و ملت‌های مسلمان اراده کرده‌اند زنجیرهای دو قرن استعمار و تجاوز مستکبران را پاره کنند. حادثه‌ی اهانت به قرآن و پیامبر  عظیم‌الشأن صلی‌الله‌علیه‌وآله، با همه‌ی تلخی، در دل خود حامل بشارتی بزرگ است. خورشید پرفروغ قرآن روزبه‌روز بلندتر و درخشنده‌تر خواهد شد.

ثالثاً: همه باید بدانیم که حادثه‌ی اخیر ربطی به کلیسا و مسیحیت ندارد و حرکات عروسکی چند کشیش ابله و مزدور را نباید به پای مسیحیان و مردان دینی آنان نوشت. ما مسلمانان هرگز به عمل مشابهی در مورد مقدسات ادیان دیگر دست نخواهیم زد. نزاع میان مسلمان و مسیحی در سطح عمومی، خواسته‌ی دشمنان و طراحان این نمایش دیوانه‌وار است و درس قرآن به ما، در نقطه‌ی مقابل آن قرار دارد.

و رابعاً: طرف مطالبه‌ی همه‌ی مسلمانان، امروز دولت آمریکا و سیاست‌مدارن آنند. آنها اگر در ادعای دخالت نداشتن خود صادقند باید عوامل اصلی این جنایت بزرگ و بازیگران میدانی آن را که دل یک و نیم میلیارد مسلمان را به درد آورده‌اند، به گونه‌ئی شایسته به مجازات برسانند.

و السلام علی عبادالله الصالحین
سیّدعلی خامنه‌ای
22/شهریور/1389

1. الحجر، آیه 9: بی‌تردید ما این قرآن را به تدریج نازل کرده‌ایم و قطعا نگهبان آن خواهیم بود.

نوشته شده در سه شنبه 89/6/23ساعت 11:46 صبح توسط رضوان نظرات ( ) |

به نام خدا

سلام علیکم

دانلود فایل صوتی سلسله جلسات شرح خطابه غدیر توسط استاد مرتضی اسماعیلی

جلسه اول :





جلسه دوم :





جلسه سوم :





جلسه چهارم :





جلسه پنجم :





جلسه ششم :





جلسه هفتم :





جلسه هشتم :





جلسه نهم :





جلسه دهم :





جلسه یازدهم :





جلسه دوازدهم :





جلسه سیزدهم :





جلسه چهاردهم :




ان شالله جلسات بعدی نیز گذاشته میشود .


زیر سایه امیرالمؤمنین موفق و پیروز باشید .

نوشته شده در یکشنبه 89/4/27ساعت 9:48 عصر توسط رضوان نظرات ( ) |

دلم تو کوچه دویدن و دوچرخه سواری میخواد

دلم میخواد خودمو کثیف کرده باشم و مامانم دعوا کنه که کجا بودی از صبح تاحالا

تاریک شده هوا برگشتی خونه

دلم میخواد تو راه مغازه و خونه مامان بزرگ گیر کنم

هی برم بیام ... هی بیام

دلم برای اینکه هی با بابام برم اینور اونور تنگ شده

از میدون تره بار شوش گرفته تا بازار مولوی و این حرفا

حتی گاوداری برای خرید شیر و بعدش در کنار بابام وایسم و نگاه کنم که چه طوری ماست میزنه و پنیر درست میکنه

دلم برای اون روزایی که با احسان و مرتضی و غلامرضا و فرزانه و یعقوب و فهیمه تو کوچه فوتبال بازی میکردیم تنگ شده

دلم برای اون روزایی که سر دوچرخه با مرتضی دعوا میکردم که نوبت منه تنگ شده

اصلا دلم برای اون روزایی که با عمو هامو بابام و پدر بزرگ خدابیامرز وایمیستادم در مغازه شدیدا تنگ شده

دلم برای اون روزایی که با اقاجونم میرفتم مسجد اونم قسمت مردونه تنگ شده

یادش بخیر با مامان جونم میرفتم مسجد چقدر دوست داشت و افتخار میکرد که نوه اش از قبل ازاینکه به سن تکلیف برسه نماز جماعت میخونه

دلم برای اون روزایی که نزدیک رسیدن به سن تکلیف شرعیم بود و میرفتیم برای پرو چادر عربی تنگ شده  

یادش بخیر اولین روزی که چادر مشکی سر کردم و با یه جعبه شیرینی رفتیم خونه عمه بزرگه که بگیم ما مکلف شدیم و این حرفا

دلم برای اون روزی که رفته بودم کلاس اول تنگ شده مهرماه ???? بود

دلم برای اون سیب بردنها به مدرسه برای زنگای تفریح تنگ شده

دوازده سال مدرسه رفتم عین دوازده سال خوراکی زنگای تفریح من سیب بود

 دلم برای همه اون روزای خوبی که تا یادمه و قبل از اینکه اینترنتی شده باشم هر وعده نمازم رو به جماعت میخوندم تنگ شده

دوسالم بود که اولین بار رفتم مسجد برای نماز جماعت

نوزده سالم بود که آخرین بار رفتم مسجد برای نماز جماعت

هفده سال ظهر و شب مسجد بودم برای نماز جماعت

از روزی که اینترنتی شدم تک و توک میرم مسجد

یکی در میون شدم

اصلا میشه دو سه ماهی که شاید مسجد رو ندیده باشم

دیگه یادم نیست کی نماز جماعت خوندم

خیلی دنیای بدی شده ... خیلی عادت بدی شده ... کنار ایدیت بنویس که نماز و این حرفا یا اینکه بگی رفتم نماز ولی هیچ وقت ننویسی که رفتم مسجد

از اون روزی که وارد نت شدم برکات مختلفی رو برام داشته ولی خب از نماز جماعت و مسجد انداخته حسابی

چه شبها با دوستام اینجا ابوحمزه و مجیر و کمیل خوندم

ولی چه شبها که دیگه مسجد نرفتم

بازم خوبه اعتکاف میشه ... سه روزی رو دربست مهمون خدایم

البته اونجا هم مشکل نت هست

یا استخون درد میگیرم یا انلاین میشم

از وقتی اینترنتی شدم روضه گوش دادن هام هم شده اینترنتی

میترسم ... از روزی میترسم که اینجا نماز جماعت بخونم

گه گاهی همسایه ها و دوست و آشنا که منو میبینن همش میگن چرا دیگه مسجد نمیایی

دوستام که میدونن به خاطر اینترنت هست کلی غر به این نت لعنتی میزنن و کلی لعن و نفرینش میکنن

مادر و خواهرم هر وعده که میرن مسجد و میان میگن فلانی سلام رسوند

دلم برای فلانی ها تنگ شده

دلم برای اینکه بازم مثل همیشه برای اون پیرزن هایی که سواد ندارن نماز غفیله بخونم تا تکرار کنن تنگ شده

دلم برای اون جمع های با صفای محلمون تنگ شده

دلم برای اونایی که منو یاد پدر بزرگ مادر بزرگم میندازن تنگ شده

خدابیامرزدشون که منو مسجدی بار اوردن ... این آخریها هم همش بهم میگفتن ما که زمین گیر شدیم و نمیریم تو برو

دلم میخواد بشینم و کلی گریه کنم

دلم خیلی تنگ شدهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه


نوشته شده در سه شنبه 89/3/25ساعت 1:20 عصر توسط رضوان نظرات ( ) |

 

أین الرجبیون ؟ لبّیک و سعدیک و الصّلاة و السّلام علیک

 

خدای من ! پروردگار من ! من آن بنده ای هستم که اشتباه کردم .

من آن بنده ای هستم که غفلت ورزیده و مرتکب معصیت و گناه شدم .

من آن بنده ای هستم که وعده دادم و خلف وعده کردم .

من آن بنده ای هستم که عهد بستم و عهدشکنی کردم .

من آن بنده ای هستم که مرا نهی کردی ، اما باز من مرتکب نهی تو شدم .


از جمله مهمترین مراقبت هایی که میتوانیم بر نفس خود داشته باشیم از ابتدای این ماه تا انتهای آن ، به 

 خاطر داشتن حدیث « مَلَک داعِی » است که از پیامبر خدا روایت شده است که حضرت فرمود :

خداوند متعال فرشته ای به نام « ملک داعی » در آسمان هفتم دارد .

هنگامی که ماه رجب فرامی رسد ، این فرشته هر شب از ماه رجب تا صبح ، ندا سر می دهد که :

 

« خوشا به حال تسبیح کنندگان و ذاکران خدا ، خوشا به حال مطیعان و فرمانبرداران از خدا . »

و خداوند متعال می فرماید :

 « من همنشین آن کس هستم که او همنشین من باشد و فرمانبر کسی هستم که فرمانبردار من است و 

 آمرزنده ی آن کسی هستم که از من طلب بخشایش و آمرزش کند .


ماه رجب ، ماه من و بنده ، بنده ی من و رحمت ، رحمت من است . آن کس که در این ماه مرا بخواند ، من او

را اجابت می کنم و هر کس از من چیزی بخواهد ف به او می بخشم و هر کس طلب هدایت از من کند ،

 او را راهنمایی و هدایت می کنم . من ماه رجب را چونان ریسمانی بین خود و بندگانم قرار داده ام ،

هر کس این ریسمان را بگیرد ،‏به من می رسد . »

 


نوشته شده در یکشنبه 89/3/23ساعت 10:15 عصر توسط رضوان نظرات ( ) |

به نام خدا

سلام

این مطلب وبلاگم با همه مطالبش فرق داره

بیشتر حالت یه درخواست داره

ازتون میخوام که برای دوستم خیلیییییییییییییییییییییییی دعا کنید

دوازده سال باهم در یک کلاس درس خوندیم

چندسالی باهم در یک میز کنار هم بودیم

پیش دانشگاهی که تموم شد ،‏ محبوبه هم مثل بقیه بچه ها

دیگه ازش خبر نداشتم

تا اینکه دیروز یکی از بچه ها با کلی مکافات بعداز یک سال و نیم گشتن و از این و اون پرس و جو کردن شماره منو پیدا کرده بود

گوشیم زنگ زد

شماره ناشناس بود ولی میدونستم برای کی هست

هنوز شماره خونه اعظم ساداتینا همون بود

گوشیو برداشتم گفتم اعظم سلام ، خوبی ؟ چه خبر ؟

گفت علیک سلام ادم بی معرفت . چطوری تو ؟

بعد از یه سلام و علیک گرم و دوست داشتنی و جمع شدن اشک تو چشمام گفت حتما باید فردا بیایی یه جایی

میخوام بیایی دیدن محبوبه

گفتم نکنه مامان شده ،‏ راستی از محمد پسرعموش چه خبر ؟ بی معرفت عروسیش منو دعوت نکرد

البته اگه دعوت میکرد ، من که بیا نبودم ولی خب بالاخره بعدا میرفتم خونش

اعظم همینجا گفت بازم شروع کردیا ، بازم مثل همیشه ضد همه جمع ، بابا اگه قرار به جهنم رفتنه بیا با هم بریم تک روی نکن تنهایی بری بهشت

من خندیدم که یهو بغض اعظم ترکید و شروع کرد به گریه کردن

بعد از کلی التماس و اصرار و قسم دادن

گفت فردا میام دنبالت میبرمت خونه محبوبه ولی باید قول بدی که گریه زاری نکنی

دلم بدجوری شور افتاد

گفتم بگو ببینم من تا فردا سکته میکنم

برام تعریف کرد چی شد

امروز صبح رفتم دیدن محبوبه

باورم نمیشد

محبوبه ،‏ دختری که پر از شور و هیجان بود الان روی تخت گوشه اتاقش کنار پنجره خوابیده

اون موقع ها که راهنمایی دبیرستان بودیم وقتی حرف ازدواج میشد محبوبه میگفت من که انتخابمو کردم شما برید دنبال بختتون

از اولش قرار بود محبوبه زن پسرعموش محمدبشه

ظاهرا دو سال پیش عقد میکنن ، شش ماه بعداز عقدشون مشغول کارای عروسی میشن که محبوبه تصادف میکنه و برای همیشه ازش یه محبوبه روی تخت باقی میمونه ، الان فقط میتونه دستاشو با گردنش تکون بده

یک سال و نیم گذشته خیلی جاها برای جراحی رفته حتی خارج از ایران

ولی فایده نداشته ، دیگه نمیخواد بیشتر از این محمد نامزدشو اذیت کنه

به محمد گفته برو درخواست طلاق بده

برو ازدواج کن ، من برای تو همسر نمیشم ، همسر باید همسری کنه من بیشتر بار هستم تا یار

اینا رو اعظم بهم گفته بود

امروز که محبوبه رو دیدم هنوزم اون شور و هیجان خودشو داشت

مادرش گفت با دیدن شما اینطوری شده

همه دوستاش میان اصلا انگار نه انگار

شما رو بعداز چند سال دیده

خب حق داره

بعد از 5 سال منو دید

بازم مثل همیشه اون سر به سر گذاشتنای من شروع شده بود

بازگویی خاطرات گذشته

از باغبونی کردن تو باغچه حیاط مدرسه گرفته تا آب بازی هایی که دوران دبیرستان به یاد دوران ابتدایی انجام میدادیم ، گفتیم

از اون روزی که میخواستیم دبیرستانمون بوی مدرسه ابتدایی بگیره و به همه بچه ها گفتیم نون پنیر و نارنگی فقط بیارید و ما هم نون پنیر و نارنگی تو مدرسه پخش میکنیم

استفاده کردن از عطر و از این جنگولک بازیهای نوجوانانه ممنوع ، امروز میخواهیم کودک باشیم

 

محبوبه ازم خواست هر طوری شده همه بچه ها رو جمع کنم و دوباره یه روز رو بچه کلاس اول ابتدایی بشیم

مقنعه سفید با گل صورتی روی مقنعه طرف چپ و مانتو شلوار طوسی

از برق چشمای محبوبه میشد فهمید که چقدر دلش گرفته

روم نمیشد جلو محبوبه راه برم ، نمیدونم چرا

سعی کردم کنارش روی تخت بشینم

از من پرسید و قصه زندگیم

گفتم شکر خدا ، همه چی خوبه

گفت خیلی بی معرفت شدی همه بچه ها باهم در تماسن فقط تو از همه دوری

شرمنده شدم

گفتم ببخشید محبوبه جون خیلی گرفتار شدم

گفت یعنی انقدر گرفتار که رفتی مکه نگفتی یه محبوبه بدبختی روی این تخت چشمش به در خشک شد تا بچه ها بهاره رو براش پیدا کنن

گفتم تو از کجا فهمیدییییییییییییییییییییییییییییییی ؟

گفت هیچی یکی از بچه ها گفت

خیلی ناراحت شدم و شرمنده

گفت نیومدی بگی محبوبه کاری نداری که من بگم کعبه رو دیدی یکی از اون خواسته هات برای من باشه

بهاره ! منو تو چند سال تو یه میز بودیم کنار هم نفس به نفس درس خوندیم و امتحان دادیم

نماز جماعتا یادته

این همه با هم کار فرهنگی و مذهبی انجام میدادیم

چی شد همه اون قرارهامون

نمیدونستم بهش چی بگم

گفتم شرمنده اممممممممممممممم شرمندهههههههههههههههههههههههههه

گرفتمش تو آغوشم و کلی گریه کردم

 

از شما دوستای خوبم میخوام که براش دعا کنید

خیلیییییییییییییییییی دعااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااش کنیددددددددددددددددددددددددددددددددد

 

 

 

 

 


نوشته شده در سه شنبه 89/3/18ساعت 2:52 عصر توسط رضوان نظرات ( ) |

به نام خدا

سلام

وقتی مطلب امام روح الله رو مینوشتم ، فکر نمیکردم که بتونم برم نمازجمعه ... اصلا تصورش هم نمیکردم

شنیدن صداشون در بین همهمه ی مردم حس قشنگی بهم دست میداد

یه حس آرامشگر

یک ماه پیش بود رفته بودم بیت و صحبتهای اقا رو گوش دادم و به چهره نورانیشون نگاه میکردم و لذت میبردم

آره لذت میبردم ، آرامش پیدا میکردم

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------

ساعت یازده و نیم رسیدم بهشت زهرا ...

میخواستم با مترو بیام که دیدم اتوبوس شرکت واحد سر خیابون میگه خانم میری مرقد بفرمایید بالا

منم سوار شدم

اتوبوس هم نامردی نکرد و غسالخونه نگه داشت

حساب کنید این همه راه رو باید پیاده میرفتم

یادم افتاد که شب قبلش قبل از اذان مغرب یه چیزی خورده بودم دیگه هیچی نخورده بودم و شب قبلش هم تا اذان صبح نت بودم

ضعف عجیبی داشتم به قطعه شهدا که رسیدم یادم افتاد رزمنده ها خیلی وقتا میشد که هیچی نداشتن بخورن

یاد خاطره اون بسیجی و آزاده ای افتادم که گفت اسارت که بودیم حتی اب نداشتیم ...

گفتش یه آبی داشتیم برای خوردن که وقتی یادم میفته حالم واقعا بد میشه و از گفتنش شرمنده ام ...

فاتحه ای برای شهدا و امام شهدا میخوندم و از خودشون خواستم کمکم کنن چون از نظر آب و چای اگه بهم دیر برسه واقعا از حال میرم و بیهوش میشم

خیلی جاها آب میدادن یا حتی میفروختن ولی انقدر شلوغ بود که گفتم به کمک امام روح الله میام و میخوام به خودم ثابت کنم که

تا زنده ام رزمنده ام   یعنی حرفی زدم که ترسیدم توش بمونم ، اخه رزمنده ها باید تحملشون بیشتر از این حرفا باشه

بعداز کلی شلوغی و از تو گل رد شدن و سر و وضعمون خاکی و گلی شدن یه جایی پیدا کردم برای نشستن

یه جایی زیر نور خورشید

گرم گرم

سوزان سوزان

تنها کاری که کرده بودم با خودم پوشیه برده بودم که تو آفتاب نسوزم همون اول راهی هم که میخواستم راه بیفتم زده بودم

دستکشمو دستم کردم که دستام هم نسوزه  یه کم سوسول بازی دیگه چه کنیم

----------------------------------------------------------------------------------------------------------

صحبتهای احمدی نژاد رو اخرش رو شنیدم و سید حسن هم که صحبتی ... ( نزاشتن )

 

صدای اقا به گوشم رسید جان تازه ای گرفته بودم

با دقت تمام گوش میکردم

بازم مثل همیشه شیرین و شیوا و ساده

خیلی وقت بود پشت سر اقا نماز نخونده بودم ، دلم میخواست هر چه سریعتر نماز شروع بشه

از شدت گرما و افتاب و تشنگی هم دیگه حال نداشتم

دقیقا داشتم بیهوش میشدم که کنار دستیم گفت ای وای خاک عالم

خانم چی شد

گفتم هیچی

یه ذره آب جوشششششششششششش ریخت تو حلق ما که به جون بیاییم که داشتیم پس میرفتیم بدتر

آب جلو آفتاب مونده بود حسابی گرم شده بود

اونجایی که آقا گفت خدا کسایی که زیر آفتاب بیرون هستن رو ماجور کنه ... یه الهی امین بلند گفتم و بعدش گفتم آقا دیگه کم دارم میارم  ،‏ ام پی تریش کن بی زحمت

نماز که خوندم نمیدونم چی شد ،‏چی بود ، کجا بودن اطرافم خیلی شلوغ شد

( مسائلی هست که جای گفتنش اینجا نیست ولی کلا از اقایون مذهبی بسیار گله مندیم )

بین جمعیت رفتم بین خانمه که به اقایون نخورم ، نزدیکای ایستگاه مترو بودم که دیدم انتقال خون سیار گذاشتن و خون میگیرن

خداییش اولش گفتم برم بشینم خنک بشم و یه کم آب خنک ازشون بگیرم

بعد گفتم خب بزار خون بدم من که تا اینجا اومدم ، شهدا همه خونشون رو دادن ما هم چند سی سی بدیم بد نیست

اولش اقاهه کلی مِن و مِن کرد و گفت کی غذا خوردی گفتم دیروز قبل از اذان مغرب گفت الان ساعت چنده گفتم نمیدونم تقریبا بیست ساعت پیش یه چیزی خوردم دیگه

بعد گفت خب خون نمیگیریم ، گفتم شما بزن به کامپیوتر ،‏دفعه اولم که نیست میدونم حالم بد نمیشه

اگه بد شد با خودم مسئولیتش

گفت نمیشه خانم

گفتم بابا الان میخورم خب

خلاصه رفتیم پیش پزشک برای خون دادن که زیر برگه ما نوشت پذیرایی قبل و بعد از خون دادن

ما هم خوشحال شدیم از اینکه یه سن ایچ میخوریم و خنک میشیم ،‏اینطوری شدیم دیگه

خانومه یه سن ایچ اناناس یخ یخ و یه ویفرشکلاتی داغ داغ داد و گفت بخور

گفتم تشنه ام ،‏ یه بطری اب یخ هم داد

بعدش هم رفتیم اندکی خون دادیم و بعدش دوباره پذیرایی شدیم

جاتون خالییییییییییییییییی

اینبار سن ایچ پرتقال خنک بود و با یه ویفر بازم داغ

اومدیم بیاییم مترو دیدیم که سیل جمعیت سرازیر شده

اولش یه احسنت به این مردم خوبمون گفتم و بعدش هم گفتم نمیتونم بمونم به شدت از حال دارم میرم

به زور جمعیت برگشتم خونه

تو قطار که نشسته بودم خانمها همه ماشالله و اینا میگفتن که یه خانمی گفت

اگه مردم الان نیان کی بیان

گفتم یعنی چی

گفت یعنی وظیفشونه

اینا همونایی هستن که با اقا بیعت کردن در بیعت رهبری

بعد گفت تو یاد نیست

خندیدم گفتم چرا یادمه

25 ماه داشتم که بیعت کردم ، فکر کرد میگم بیست و پنج سال ، گفت چی ؟

 گفتم دو سالم بوده همین

 

بازم میگم ... احسنت احسنت احسنت

پاداش شما حتما خیر و نیکوست و برایتان نزد پروردگارتان اجری نیک محفوظ است


نوشته شده در دوشنبه 89/3/17ساعت 12:18 صبح توسط رضوان نظرات ( ) |

به نام خدا

سلام علیکم

چند روزیست که میبینم بازی موج وبلاگی 14 خرداد شروع شده که خاطره هایی درباره امام خمینی رحمة الله علیه رو مینویسن .

از اونجایی که دوستان خیلی لطف دارن و دوستی که این طرح رو شروع کرده از دوستان بنده میباشد و بنده رو دعوت نکرده به این بازی وبلاگی گفتم چرا منتظر باشم تا دعوت بشم بزار خودم بنویسم . ( گله از دوستان )

-----------------------------------------------------------------

خاطره اول :

 

اون موقع سرباز سپاه بود ... کار اصلیش کابینت سازی بود و کار با ورق رو خوب بلد بود . با سه چهار تا از دوستا و اشناهاش مسئول ساخت ضریح برای امام رحمة الله علیه بود.

برای ساخت ضریح اولی که برای امام میخواستن بزارن اولین کسی بود که ورق رو برش زد

همون موقع حاجی که کنار دستش بود گفت : رضا این دست تو به خاطر این کارت حتما قیامت برات خیر میشه

روزای سختی بود . شبانه روز کار میکردن .

میگفت بچه ها حس عجیبی داشتن . تمام لحظات رو کنار قبر امام بودیم و کار میکردیم

بهم گفت که فلانی که میشناسی اونم بود اون موقع من و پسراش و خودش باهم کار میکردیم طاقت نیاورد یه تیکه از سنگ قبر اولیه امام رو برداشت گفت اینو میخوام برای تبرک ، ‏برای اینکه همیشه پیشم باشه

هر وقت دلم برای امام تنگ میشه بهش نگاه کنم و یاد این روزا بیفتم

-----------------------------------------------------------------

خاطره دوم :

 

برخلاف اینکه همه میگفتن بچه رو باخودت کجا میبری مادر میگفت باید از الان با امامش باشه باید این روزا رو یادش باشه

دختر بچه 25 ماه بیشتر نداشت که بغل این و اون میچرخید و با لپ هایی گل انداخته و بلیز مشکی از شدت گرما و طوفان خاکی که بلند شده بود گریه میکرد

تنها چیزی که یادم میاد فقط گریه مامانم هست و اینکه اون همه راه رو تو خاکا بغل اینو و اون بودم و پیاده میرفتیم برای خداحافظی با امام

اون روز که برای بیعت با آقا رفته بودم نمیدونستم که الان وقتی اسم آقا و امام میاد دلم میلرزه ، اصلا نمیدونستم چرا رفتم بیعت کنم

از اون روز بود که حب عجیبی تو دلم خونه کرد

 

اگه اون رفتن های چند روزه و خداحافظی با امام نبود شاید الان که 21 سال از اون روزا میگذره هر وقت که روزای سالگرد ارتحال امام میشه با نگاه کردن به صفحه تلویزیون انقدر بیقرار نمیشدم

 

اصلا باورم نمیشه که دوسال بیشتر نداشتم که امام فوت کردن ، حس میکنم بیشتر باهاشون بودم و امام رو تو زندگیم حس میکردم

اخه اگه یکیو کامل حس نکنی دلت براش تنگ نمیشه

 

 

-----------------------------------------------------------------

خاطره سوم :

 

13 خرداد 1386 اولین باری بود که به جماران میرفتم ، اولین باری بود که خونه امام رو میدیدم

ولی حس میکردم سالها اینجا بودم ، اشکم بند نمیومد

دلم برای امام تنگ شده بود مثل کسی بودم که امام رو در حسینیه دیده بود

یکی از خانمهایی که باهام بود رو دیدم که وارد حسینیه نشد

سوال کردم که شما چرا نمیایید ؟

پاسخ شنیدم که : دلم نمیاد بیام ... من اینجا وقتی اومدم که امام بود ،‏حسینیه بدون امام برام معنا نداره

همون موقع بود که زن رو در آغوش کشیدم و بغض هردومان ترکید . 

 

زن بهم گفت : برام خیلی سخته ببینم این صندلی رو ، من روی این صندلی بارها امام رو دیده بودم ، یاد مدرسه فیضیه میفتم

یاد تظاهرات ،‏ یاد جنگ و شهادت

یاد اون روزا که همسرم جبهه میرفت و من و بچه ها تو خونه بودیم و با حرفای امام آروم میگرفتیم

 

-----------------------------------------------------------------

خاطره چهارم :

 

تو همون اولین دیداری که از جماران داشتم یعنی همون سال 86 یه پیرزنی کنارش نشسته بود و هرکسی که وارد بیت امام میشد معرفی میکرد

ازش پرسیدم حاج خانم از کجا اینا رو میشناسی و با امام چه نسبتی دارید

گفتن که : امام وقتی نجف بودن مادر من آشپز امام بودن ،‏وقتی امدن ایران بعداز انقلاب نامه ای برای من فرستادن که امر کردن که من خدمتشان برسم و در کنارشان زندگی کنم ، منم با کمال میل و افتخار قبول کردم

 

از امام وقتی حرف میزد اشکش جاری میشد و میگفت هیچ کس برای من امام نمیشود

برام خیلی جالب بود که به خاطر امام از شهر و کاشانه خودش اومده بود اینجا

 

-----------------------------------------------------------------

خاطره پنجم :

دستمو زدم به جوی آبی که در جماران روان بود ... آب خنکی بود

یکی از خانمها گفت حکایت این جوی رو میدونی ؟ گفتم نه

گفت امام وقتی میخواستن وضو بگیرن اون بالا داخل حیاط وضو میگرفتن اب وضوشون میریخت داخل این جوی

پاسدارهای اون موقع پایین جوی وضو میگرفتن تا از اب وضوی امام وضو گرفته باشن

 

ـــــــــــــ پی نوشت ـــــــــــــــــــــــــــــــــ

* سرباز = داییم بود

* دختر بچه = خودم بودم

* خانمی که وارد حسینه نشد = خانم علیزاده از همکلاسی های دانشگاه بود

* تمام خاطراتی که ذکر شد حقیقی‌ست .

* نشر این پست از وبلاگ فقط با اجازه مدیر وبلاگ جایز می باشد .


نوشته شده در جمعه 89/3/14ساعت 2:4 صبح توسط رضوان نظرات ( ) |

باسمه تعالی

سلام خدمت کاربران محترم 


به لطف خداوند و مدد حضرت زهرا سلام الله علیها توفیق شد تا اولین کار تصویری خود را 

با مستندی پیرامون شهادت بی بی دو عالم آغاز کنیم.

 


امید است که مورد قبول آن حضرات قرار گیرد.

نکته : در این مستند از هیچ نوع موسیقی استفاده نشده است.

 

باسمه تعالی 



دانلود مستند خاک بی خاطره با کیفیت خوب (VCD) - حجم 200 مگابایت و زمان 35 دقیقه 

(لینک مستقیم - سرور اعتقادات) 

بخش اول (100 مگابایت)

http://www.eteghadat.com/Files/video/khak-bi-khatereh/Khak-bi-khatereh-www.eteghadat.com.part1.rar

بخش دوم (100 مگابایت)

http://www.eteghadat.com/Files/video/khak-bi-khatereh/Khak-bi-khatereh-www.eteghadat.com.part2.rar

بخش سوم (300 کیلوبایت)

http://www.eteghadat.com/Files/video/khak-bi-khatereh/Khak-bi-khatereh-www.eteghadat.com.part3.rar


ابتدا هر سه بخش را دانلود کرده سپس در یک فولدر قرار دهید و یک بخش را از حالت زیپ خارج کنید. 




مستند " خاک بی خاطره "با کیفیت متوسط (wmv) - حجم 80 مگابایت و زمان 35 دقیقه 

دانلود کیفیت متوسط(لینک مستقیم - سرور اعتقادات) 

http://www.eteghadat.com/Files/video/khak-bi-khatereh/Khak-bi-khatereh-www.eteghadat.com.wmv


دانلود مستند خاک بی خاطره برای استفاده در موبایل (3GP) - حجم 19 مگابایت و زمان 35 دقیقه 

دانلود کیفیت مخصوص موبایل (لینک مستقیم - سرور اعتقادات)

http://www.eteghadat.com/Files/video/khak-bi-khatereh/Khak-bi-khatereh-www.eteghadat.com.wmv

دانلود کیفیت مخصوص موبایل (لینک کمکی - سرور رپیدشر)

http://rapidshare.com/files/387789243/Khak-bi-khatereh-www.eteghadat.com.3gp.html

 


نوشته شده در یکشنبه 89/2/26ساعت 6:26 عصر توسط رضوان نظرات ( ) |





کاروان حضرت معصومه ع






چهارده کاروان دانشجویی در هتل جوهرة العاصمة مدینه بودند .




هر کاروان 115 دانشجوی دختر داره .


لحظه تحویل سال فقط و فقط یکی از کاروانها توفیق داشت که در موقع تحویل سال در روضه رضوان باشه .
همه ما هر سال موقع لحظه تحویل سال کنار سفره هفت سین با سبزه و سکه و سمنو و سیب و ... مینشستیم .



اما امسال روی فرشهای سبز روضه رضوان زیر گنبد سبز حضرت رسول کنار در سوخته خانه حضرت زهرا س  بودیم .



معمولا بعد از تحویل سال پدرامون به ما عیدی از بین برگهای قران به عنوان تبرک سال میدادن .


امسال حضرت رسول (ص) احسن حالها رو به ما عیدی  داد .
امسال حضرت رسول (ص)  خادمی خانه حضرت زهرا ( س ) دخترش که پاره تنش  هست رو به ما داد .


امسال حضرت زهرا س توفیقات روز افزونی به ما داد .

امسال حضرت علی قرآن ناطق توفیق قرائت های بسیار به ما داد .


امسال حضرت رسول بهترین احوال رو نصیب ما کرد .


همیشه کنار سفره هفت سین دعای یا مقلب القلوب میخواندیم

حول حالنا الی احسن الحال میخواندیم

امسال بهترین تحول رو در خودمون احساس کردیم

همیشه کنار سفره هفت سین خندان بودیم امسال در روضه رضوان سیل اشک جاری شده بود

اشک چیه ... هق هق بچه ها امان نمیداد

نفسها تنگ آمده بود

یکی از بچه ها روضه در سوخته زمزمه میکرد



بچه ها این همون در خونه ای هست که حضرت رسول ص گفت این در به مسجد بسته نشه

بچه ها این در خونه دختر پیامبر هست که اون لعنتی اتش بهش کشید

این همون دری هست که حضرت زهرا س امام و مولامون رو صدا کرد

این همون دری هست که محسن پشتش شهید شده

این همون دری هست که امام حسن ع در پی کمک به مادر کنارش اومده

بچه ها این همون دری هست که حضرت مهدی عج اینجا میاد

این همون دری هست که امامون وقتی میخواد بیاد پیش مادرش میاد کنار این در


چشمان به دری دوخته شده بود که جلوی آنرا دیواری سیمانی کشیده بودن تا آثار شرم آور خودشان را نشانمان ندهند



در خانه ای رو دیدیم که عمر لعنت الله علیه به آتش کشید همچنان دلمان آتش گرفت

نگاه به پنجره های ضریح پیامبر ص میکردیم ولی همه اینها از پشت پرده هایی بود که کشیده بودن


منبر و محراب پیامبر را فقط قسمت بالایش را میدیدیم



رو به منبر کردیم و گفتیم یا رسول الله ص این همان منبری است که بارها  حضرت علی ع را امام بعد از خود خواندی

پس چه شد

رو به در خانه حضرت زهرا کردیم و گفتیم یا رسول الله این همان در خانه دختر توست که به آتش کشیدن


گفتیم یا رسول الله تا به حال نتوانستیم در این زمین مقدس سجده ای کامل کنیم
میخواهیم توبه کنیم توبه ای که هرگز شکسته نخواهد شد

نمیدانید شاید چون از اعماق وجودمان میخواستیم حضرت حرم را برای ما خلوت کرد


روزهای قبل که به زیارت می آمدیم جایی برای نماز خواندن نبود

هر کدوم از بچه ها برای دیگری جایی درست میکرد تا بتواند سجده کند


ازدحام جمعیت باعث میشد که نمازهای مستحبی را ایستاده و با اشاره میخواندیم

ولی رسول الله ص روز عید ما رو بهترین روز ما قرار داد حرم برای ما خلوت شده بود


از مأموران حرم هم زیاد خبری نبود آنان که می آمدند و نمیزاشتند زیارتنامه بخوانیم

دیگر نبودند

رسول الله ص خودش برای ما اسباب پذیرایی را آماده کرده بود

امروز اولین بار بود که دستمان به همان دیوار کشیده شده جلو در خانه حضرت زهرا س میخورد

امروز تنها روزی بود که ملحد نخواندنمان

همه بچه ها یاد حرم حضرت معصومه س افتادند

روزی که برای خداحافظی خدمت خانم رسیدیم  ( کاروان دانشجویی دختران استان قم )  حرم برای ما خلوت شد

همچنان که به ضریح چسبیده بودیم خواستیم که به در خانه حضرت زهرا س نیز بچسبیم


ولی افسوس ...

افسوس که عمریان هنوز هستند ... .



همیشه بعد از دیدار پدر و مادر به خانه عمه ها و عموها میرفتیم

بعد از زیارت رسول الله و حضرت زهرا به کوچه بنی هاشم رفتیم


به یاد  دستان در بند حضرت علی ع و حضرت زهرا س و امام حسن جامعه خواندیم  
السلام علیک یا اهل بیت النبوة و موضع الرسالة و مختلف الملائکة
زمزمه های یکی از بچه های کاروان در کوچه بنی هاشم
بچه ها این جا همون جایی هست که دستان خدا را بستند
بچه ها میدونید کجا قدم گذاشتید ، قدم گذاشتید جایی که حضرت زهرا س از شدت درد چند بار در این کوچه نشست
امام حسن بدنبالش
بچه ها کفشاتونو در بیارید شما دارید قدم در جای پای حضرت زهرا س میزارید دلتون میاد با کفش راه برید ...
کاروان حضرت معصومه س با دلی پر زخون به سوی بقیع می رود ...

پشت درهای بقیع رفتیم  


امروز شیعه بودن جرم بود  

امروز اهل تسنن و وهابیها بر شیعیان علی ع  با غضب رفتار میکردند  

امروز عاشورا خواندن ممنوع شد  

امروز لعن فرستادن ممنوع شد  


( اینایی که میگم ممنوع شد برای این بود که متوجه شدیم در کاروان ما دو نفر از اهل تسنن بودن امروز برای ما مظلومیت شیعه و
ائمه شیعه چنان آشکار شده بود که به یاد حضرت زهرا س افتادیم .
به یاد پهلوی شکسته اشک میریختیم

تا به امروز کنار قبر رسول الله و  کنار در خانه حضرت زهرا س باید سکوت میکردیم

روضه و و منبر و محراب را با نگاهی آرام تماشا میکردیم


تا به امروز پشت بقیع آرام اشک میریختیم گه گاهی صدایمان بلند میشدیم تشر میدیدیم ،
گه گاهی هم ضربات باتونها بر روی دوش و بازوانمان حس میشد ولی
هیچ کدام دردی به اندازه درد بازوی کبود یاس علی ع نداشت
ولی هیچ کدام درد قنفزی نبود که به حضرت اصابت کرده بود


هیچ کدام درد سقط جنین را نداشت


اما درد بزرگتر ما این بود که باید سکوت میکردیم  سکوتی که مولامون در این شهر داشت هموراه همراه ما بود


واقعا نمیدانم برای همه ما سوال بود که چرا باید 113 دانشجوی شیعه به خاطر 2 دانشجوی سنی و شافعی مذهب

سکوت کنن )


امروز مظلومیت شیعه برای ما به وضوح آشکار و آشکار تر میشد


همچنان که منتظر باز شدن درهای بقیع بودیم تا بتوانیم از پشت پنجره ها چشمان خود را منور به نور ائمه بقیع کنیم در را باز نکردند


امروز خانم ام البنین ما را مهمان کرده بود



همه با هم با شوقی وصف ناشدنی به سوی مزار ام البنین می دویدیم


امروز روز عید بود اولین روزی بود که کنار مزار ام البنین با آرامش کامل امین الله خواندیم جامعه خواندیم

امروز اولین روزی بود که روضه عباس ع گذاشتیم و کسی به ما نگفت ساکت

امروز اولین روزی بود که به یاد غربت حضرت علی ع مداحی گذاشتیم و اشک ریختیم

انگار امروز کسی ما را نمی دید


رسول الله همواره کنار ما بود


مانند پدری که مراقب دخترش است

خودش فرمود که من و علی پدران امتیم

امروز در آغوش پر مهر پدر بودیم

امروز به یاد ورود امام سجاد ع ناله زدیم


امروز ....


امروز تنها عیدی که خواستیم ظهور مولامون بود


امروز از رسول الله ص خواستیم که مولامون ظهور کنه و ما خادمین در خانه حضرت زهرا س و کوچه بنی هاشم باشیم


امروز خواستیم که  نمازهایمان را  به امامان در روضه رضوان اقتدا کنیم


امروز دیگر توان دیدن وهابیها را نداشتیم


دائم میگفتیم اگه امروز به ما بگن ساکت سکوت نمیکنیم


دیگر طاقتمان تمام شده بود


امروز بوی حرم میدادیم

امروز پاک شده بودیم


امروز با تمام وجود الهی عظم البلاء خواندیم


امروز با تمام وجود  لعن علی عدوک یا علی ع گفتیم


امروز چشمان و گوشهای نامحرمان نابینا و کر بود ...


امروز رسول الله ص پدرمان بود ...


ما گفتیم رسول الله پدرمان هست و کسی با ما کاری نداره


ولی یاد زمانی افتادیم که  
حضرت زهرا س به پشت در رفت با اینکه میدانست دختر پیغمبر پشت در هست غضب و کینه اش چند برابر شد


امروز جگرمان برای حضرت زهرا س آتش گرفت

امروز کوچه بنی هاشم  بوی دود میداد ...



زیارت بقیع همه ساله نصیبتون





نوشته شده در شنبه 89/2/25ساعت 2:37 عصر توسط رضوان نظرات ( ) |

لبیک اللهم لبیک لبیک لا شریک لک لبیک

امروز جمعه 6 فروردین ماه 1389 نیم ساعت مانده به اذان مغرب

یه همچین ساعتی نزدیک اذان مغرب مسجد تنعیم بودیم ... منو دوستم منیژه رفتیم دوباره مُحرم بشیم تنهایی بدون کاروان و یواشکی رفته بودیم :دی ... احرام این بار من به خاطر اون یاری بود که به رئیس ستاد عمره دانشجویی گفته بود خوشا به سعادتشان ما که نمیتوانیم به زیارت بریم ولی سلام مرا به جدمان برسانید ... همون روز بود که اشک تو چشمام حلقه زد ... تصمیم گرفتم حتما حتما به جای رهبر عزیزم مُحرم بشم ...

آقاجون خیلی دلم میخواد یه روزی بیام کنارتون بشینم و اون حس قشنگ رو که اون روز بهم دست داد بگم ... تمام اون شش روز اون حس رو نداشتم اینبار با یه شور و شوق خاصی بودم زمان احرام هم طولانی کرده بودم که حسابی حال کنم ... ولی لحظه ای نبود که تصویرتون رو که برای امام حسین ع اشک میریختید رو از یاد نبرم

یکی پرسید چرا تنها مُحرم شدید دخترا مگه شما کاروان دانشجویی ندارید ؟

گفتم داریم ولی قرار هست فردا صبح برن تنعیم فردا هم میریم برای کسای دیگه مُحرم میشیم .

بهم گفت خیلی برات عزیزِ که به خاطرش تنها رفتی ؟

گفتم خیلیییییییییییییی

گفت میتونی بگی کی هستش

گفتم رهبرم

نمیدونم ولی نگاه تمسخر آمیزی داشت خیلی بهم برخورد بغض داغونم کرده بود گلوم به شدت درد میکرد

لبیک گفتن برام سخت شده بود

نیت :

مُحرم می شوم به احرام عمره مفرده و ترک میکنم جمیع محرمات احرام را از جای رهبرعزیزم سید علی خامنه ای قربة الی الله

 پنج شنبه بود غروب قشنگی بود همانطور که داشتم در کعبه رو نگاه میکردم از خدا خواستم وقتی حضرت عج ظهور میکنن و به در کعبه تکیه میدن من و شما هم اونجا باشیم

فکر میکنم زیباترین صحنه هستی همین باشه که حجت برحق خدا و آخرین منجی خودش رو به همگان معرفی میکنه

از اونجایی که حال و هوای خاصی داشتم شب اعمال رو انجام ندادم و گذاشتم بعداز نماز صبح انجام دادم ... انگار وارد بهشت شده بودم احرام حس قشنگی داره ولی قشنگترش به خاطر این بود که هر بار یاد جمله شما میفتادم اشک در چشمانم چنان حلقه میزد که از سر شوق مثل یه عاشق معشوق دیده نگاه به کعبه میکردم و برای سلامتی شما دعا میکردم 

هر بار که اول هر کدوم از اعمال اسم شما را می اوردم مسئولیت سنگین تری بردوش داشتم

موقع طواف هربار که مقابل حجر دستم را بالا میبردم و تکبیر میگفتم برخود میلرزیدم که مسئولیت سنگینی به عهده دارم و از ته دل از خدا میخواستم عاجزانه هم میخواستم که شما خودتان این اعمال را انجام میدادید .

سعی صفا و مروه تمام شدنی نبود سنگین شده بودم حسی که توی این مُحرم شدنم داشتم تو احرام اولی نداشتم

احرام اولی برای خود روسیاه و گنهکارم بود

تقصیر هم کردم ... طواف نساء هم تمام شد

وقتی داشتم از مسجد الحرام بیرون میومدم برگشتم رو به مقام ابراهیم کردم و خواستم که یک روز شما امام جماعت مسجد الحرام باشید و صوت زیبای نمازتان پخش شود و همه شیعیان به شما اقتدا کنند

روضه رضوان و بقیع که جای خود ، وقتی یادم میفتاد که گفته بودید سلام مرا به جدم برسانید رو به گنبد خضرا و کوچه بنی هاشم می ایستادم و سلام بر مادر شما و جدتان رسول الله میکردم و یاد دستان بسته امیرالمؤمنین و پهلوی شکسته مادرتان اشک میریختم و از اینکه فرزندشان اینگونه به ما دانشجویان التماس دعا گفته بودند شرمگین میشدم

چرا که جای شما انجا بود نه من  

آقا سلام علیکم

ببخشید که آخرش دارم سلام میدم اینا دست نوشته های من بود که تصمیم گرفتم برای شما بفرستم

امروز اولین جمعه سال 89 هست یکسال گذشت چه زود هم گذشت

خیلی دلم میخواست خودم براتون تعریف میکردم از شور و شوقی که داشتم ولی چه میشود که سعادت دیدار نداریم

من دختر کوچک شما بهاره  دانشجوی اعزامی از استان قم هستم .

موسسه امام خمینی (ره) درس میخونم و الان ترم چهارم الهیات و معارف اسلامی هستم .

خودم اگه خدا قبول کنه در همسایگی حضرت عبدالعظیم ع ساکنم .

مدینه جایتان واقعا خالی بود ... هنگام سال تحویل روضه رضوان بودیم خیلی دعا ها کردم

یکی از دعاهام هم شما بودید

یه نگاه به در خونه حضرت زهرا س میکردم و یه نگاه از دور به منبر پیامبر ص و ازشون میخواستم که صحیح و سلامت باشید و این انقلاب به دست شما به دست فرزندشان عج برسد .

تحفه ای نداشتم در خور شان شما ولی این پارچه که کنار این کاغذ است

تکه ای است از لباس احرام من که امیدوارم تبرکی باشد برای شما

 

زیارت بقیع همه ساله نصیبتون 

خیلی دعام کنید که محتاج دعا هستم 

دختر کوچک شما بهاره 

6 فروردین ماه 1389

 

 


نوشته شده در دوشنبه 89/1/9ساعت 12:46 صبح توسط رضوان نظرات ( ) |


 Design By : Pichak