سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روضه رضوان

لبیک اللهم لبیک لبیک لا شریک لک لبیک

امروز جمعه 6 فروردین ماه 1389 نیم ساعت مانده به اذان مغرب

یه همچین ساعتی نزدیک اذان مغرب مسجد تنعیم بودیم ... منو دوستم منیژه رفتیم دوباره مُحرم بشیم تنهایی بدون کاروان و یواشکی رفته بودیم :دی ... احرام این بار من به خاطر اون یاری بود که به رئیس ستاد عمره دانشجویی گفته بود خوشا به سعادتشان ما که نمیتوانیم به زیارت بریم ولی سلام مرا به جدمان برسانید ... همون روز بود که اشک تو چشمام حلقه زد ... تصمیم گرفتم حتما حتما به جای رهبر عزیزم مُحرم بشم ...

آقاجون خیلی دلم میخواد یه روزی بیام کنارتون بشینم و اون حس قشنگ رو که اون روز بهم دست داد بگم ... تمام اون شش روز اون حس رو نداشتم اینبار با یه شور و شوق خاصی بودم زمان احرام هم طولانی کرده بودم که حسابی حال کنم ... ولی لحظه ای نبود که تصویرتون رو که برای امام حسین ع اشک میریختید رو از یاد نبرم

یکی پرسید چرا تنها مُحرم شدید دخترا مگه شما کاروان دانشجویی ندارید ؟

گفتم داریم ولی قرار هست فردا صبح برن تنعیم فردا هم میریم برای کسای دیگه مُحرم میشیم .

بهم گفت خیلی برات عزیزِ که به خاطرش تنها رفتی ؟

گفتم خیلیییییییییییییی

گفت میتونی بگی کی هستش

گفتم رهبرم

نمیدونم ولی نگاه تمسخر آمیزی داشت خیلی بهم برخورد بغض داغونم کرده بود گلوم به شدت درد میکرد

لبیک گفتن برام سخت شده بود

نیت :

مُحرم می شوم به احرام عمره مفرده و ترک میکنم جمیع محرمات احرام را از جای رهبرعزیزم سید علی خامنه ای قربة الی الله

 پنج شنبه بود غروب قشنگی بود همانطور که داشتم در کعبه رو نگاه میکردم از خدا خواستم وقتی حضرت عج ظهور میکنن و به در کعبه تکیه میدن من و شما هم اونجا باشیم

فکر میکنم زیباترین صحنه هستی همین باشه که حجت برحق خدا و آخرین منجی خودش رو به همگان معرفی میکنه

از اونجایی که حال و هوای خاصی داشتم شب اعمال رو انجام ندادم و گذاشتم بعداز نماز صبح انجام دادم ... انگار وارد بهشت شده بودم احرام حس قشنگی داره ولی قشنگترش به خاطر این بود که هر بار یاد جمله شما میفتادم اشک در چشمانم چنان حلقه میزد که از سر شوق مثل یه عاشق معشوق دیده نگاه به کعبه میکردم و برای سلامتی شما دعا میکردم 

هر بار که اول هر کدوم از اعمال اسم شما را می اوردم مسئولیت سنگین تری بردوش داشتم

موقع طواف هربار که مقابل حجر دستم را بالا میبردم و تکبیر میگفتم برخود میلرزیدم که مسئولیت سنگینی به عهده دارم و از ته دل از خدا میخواستم عاجزانه هم میخواستم که شما خودتان این اعمال را انجام میدادید .

سعی صفا و مروه تمام شدنی نبود سنگین شده بودم حسی که توی این مُحرم شدنم داشتم تو احرام اولی نداشتم

احرام اولی برای خود روسیاه و گنهکارم بود

تقصیر هم کردم ... طواف نساء هم تمام شد

وقتی داشتم از مسجد الحرام بیرون میومدم برگشتم رو به مقام ابراهیم کردم و خواستم که یک روز شما امام جماعت مسجد الحرام باشید و صوت زیبای نمازتان پخش شود و همه شیعیان به شما اقتدا کنند

روضه رضوان و بقیع که جای خود ، وقتی یادم میفتاد که گفته بودید سلام مرا به جدم برسانید رو به گنبد خضرا و کوچه بنی هاشم می ایستادم و سلام بر مادر شما و جدتان رسول الله میکردم و یاد دستان بسته امیرالمؤمنین و پهلوی شکسته مادرتان اشک میریختم و از اینکه فرزندشان اینگونه به ما دانشجویان التماس دعا گفته بودند شرمگین میشدم

چرا که جای شما انجا بود نه من  

آقا سلام علیکم

ببخشید که آخرش دارم سلام میدم اینا دست نوشته های من بود که تصمیم گرفتم برای شما بفرستم

امروز اولین جمعه سال 89 هست یکسال گذشت چه زود هم گذشت

خیلی دلم میخواست خودم براتون تعریف میکردم از شور و شوقی که داشتم ولی چه میشود که سعادت دیدار نداریم

من دختر کوچک شما بهاره  دانشجوی اعزامی از استان قم هستم .

موسسه امام خمینی (ره) درس میخونم و الان ترم چهارم الهیات و معارف اسلامی هستم .

خودم اگه خدا قبول کنه در همسایگی حضرت عبدالعظیم ع ساکنم .

مدینه جایتان واقعا خالی بود ... هنگام سال تحویل روضه رضوان بودیم خیلی دعا ها کردم

یکی از دعاهام هم شما بودید

یه نگاه به در خونه حضرت زهرا س میکردم و یه نگاه از دور به منبر پیامبر ص و ازشون میخواستم که صحیح و سلامت باشید و این انقلاب به دست شما به دست فرزندشان عج برسد .

تحفه ای نداشتم در خور شان شما ولی این پارچه که کنار این کاغذ است

تکه ای است از لباس احرام من که امیدوارم تبرکی باشد برای شما

 

زیارت بقیع همه ساله نصیبتون 

خیلی دعام کنید که محتاج دعا هستم 

دختر کوچک شما بهاره 

6 فروردین ماه 1389

 

 


نوشته شده در دوشنبه 89/1/9ساعت 12:46 صبح توسط رضوان نظرات ( ) |


 Design By : Pichak