سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روضه رضوان

به نام خدا

 

گفتمش دل می خری ؟! ...

گفتا که چند ؟‏! ...

گفتمش دل مال تو ، تنها بخر ...

خنده کرد و دل ز دستانم ربود ... 

تا به خود باز آمدم او رفته بود ... 

دل ز دستش روی خاک افتاده بود ... 

جای پایش روی دل جا مانده بود ...

 

عجیب وقتی یکی از بچه ها سند تو الش رو فرستاد یاد عرفات افتادم ...

اونجا بود که به امام زمان گفتم دلم رو میخری ؟

آقا میخوام دلم مال تو بشه ... فقط و فقط

اونم خندید و دلم رو برد طوری که عرفات و منی و دیگه من دلی نداشتم جز حضرت ...

دیگه هیچی نمی فهمیدم جز حضرت ...

میگن منا سرزمین آرزوهاست ... اصلا دلم رو همچین برد که جز خودش آرزو نداشتم 

تا به خود باز آمدم او رفته بود ...

همین که به خودم اومدم دیگه نبودش ... چه کوتاه گذشت

دل زدستش روی خاک افتاده بود ...

دیدم دلمو که افتاده بود روی خاکای پای کوه در عرفات  

جای پایش روی دل جا مانده بود ...

دلم کنده نمیشد دیگه همچین موندگار شده بود که نمیتونست تکون بخوره ...

جای پاش عمیق عمیق بود ...

ولی الان میگم عمیق عمیق برای اونجا بود ...

آقا چرا اینجا که اومدم جای پات نیست

زیارت دوره رفتیم ...

سوار اتوبوس شدیم به طرف منا حرکت کردیم نمیدونم چم شده بود ... شما هم شاید اینطوری باشید

به قول بچه ها از اونایی هستی که اشکت دم مشکته

دست خودم نبود ، تمام سفر من بودم و گریه هام ، عقده دل باز میکردم ولی بازم بغض داشتم

اصلا نمیدونم چرا اشکم خشک نمیشد

سوار اتوبوس شدیم گریه های من شروع شد اولش مثل همیشه اشک بود ، ولی کم کم تبدیل به هق هق شد ...

مثل بچه ای که پدر از دست داده شده بودم ... زار میزدم

دلم بدجوری تنگ شده بود ... دلم میخواست بمونم تا ذی الحجة

دلم میخواست بمونم تا خیمه آقا رو ببینم ،‏ به منا رسیدیم اصلا دیگه نای راه رفتن نداشتم ... یواش یواش اومدم پایین و نشستم روی زمین

یاد حاجی ها افتادم ،‏یاد اون موقع افتادم که منم توی خونه نماز میخوندم و میگفتم : و واعدنا موسی ...

دلم گرفت که کاش اینجا میموندم تا حج تمتع

سوار شدیم رفتیم به سمت عرفات ،

عرفات سرزمین غم انگیزی است ... نمیدونم چرا یاد کربلا میفتی ،‏یا أین طالب بدم مقتول بکربلا  میفتی

دلت میگیره ‍،‏ خود به خود عاشورا میاد زیر لبت و میخونی ...

خیلی ناراحت بودم بیشتر از اونی که فکر میکردم برم و اونجا و این اتفاقا برام بیفته ...

دلم بدجوری تنگ شده بود هر چی گریه میکردم و زار میزدم راحت نمیشدم ... همین موقع بود یاد بقیع افتادم

یاد وقتی که برای خداحافظی رفتیم

یاد اون صبح قشنگ

یاد اون یاعلی گفتنها کنار بقیع و حرم نبوی که خدا خواسته بود گوشها کر و چشمها کور شده بود در برابر ما

یاد اون هق هق ها افتادم که هیچ کدوم از شورته های حرم نبوی نمیومدن بگن ساکت

یاد کوچه بنی هاشم افتادم  ، یاد این افتادم که امام زمان عج میاد اینجا ولی من نیستم

یاد این افتادم که خدایا یه عرفه هم نصیب من کن عرفات باشم

نمیخوام عرفات باشم و نباشم میخوام عرفاتی باشم که امام ببینم ، دعای امام رو بشنوم 

خداحافظی از عرفات سخت بود ... شده بودم طفلی که از پستان جداش میکنن ...

برمیگشتم و مادرم رو نگاه میکردم و اشک میریختم ...

گفتم عرفات سلام ... بین من و تو خداحافظی معنا نداره ...

امروز که اینو مینویسم خجالت میکشم که روی همه عهدهام نموندم ...

 

 


نوشته شده در جمعه 88/7/10ساعت 12:31 عصر توسط رضوان نظرات ( ) |


 Design By : Pichak